مرجان ساتراپی؛ ترجمه مینا ملکیان
لینک مقاله در نیویورک تایمز
پاریس-شش سال قبل برای گفتگو با مردی که، از گفتن نامش معذورم، به کافهای در پاریس رفتم. او میگفت که ۲۴ سال است که از ایران خارج شدهاست درست بعد از انقلاب ۱۹۷۹و به دلایل سیاسی. او از خیلی چیزها حرف زد و حرفهایش را با این گفته به پایان رساند که «اگر قرار باشد در کشور خودت زندگی نکنی، میتوانی هر جای دیگر زندگی کنی، اما من نمیخواهم هیچ جا غیر از ایران بمیرم، اگر نه زندگی من معنایی نداشتهاست.»
لینک مقاله در نیویورک تایمز
پاریس-شش سال قبل برای گفتگو با مردی که، از گفتن نامش معذورم، به کافهای در پاریس رفتم. او میگفت که ۲۴ سال است که از ایران خارج شدهاست درست بعد از انقلاب ۱۹۷۹و به دلایل سیاسی. او از خیلی چیزها حرف زد و حرفهایش را با این گفته به پایان رساند که «اگر قرار باشد در کشور خودت زندگی نکنی، میتوانی هر جای دیگر زندگی کنی، اما من نمیخواهم هیچ جا غیر از ایران بمیرم، اگر نه زندگی من معنایی نداشتهاست.»
عمیقا تحت تاثیر این گفته اش قرار گرفتم. هنگامی که به آن چه گفته بود فکر میکردم نه تنها آن را درک میکردم بلکه با تمام وجود معنای آن را حس میکردم من نیز متقاعد شده بودم که نباید در جایی غیر از کشور خودم، ایران، بمیرم، اگر نه زندگی من نیز بی معنا خواهد بود.بله، ایران را خانه خود مینامم، چرا که مهم نیست که مدت طولانی است که در فرانسهام، و علیرغم آن که پس از این همه سال اقامت در فرانسه خود را فرانسوی نیز حس میکنم، با این حال «خانه» برای من تنها یک معنا دارد: ایران.
گمان میکنم برای همه این طور است: خانه جایی است که در آن به دنیا میآییم و بزرگ میشویم. هر چقدر که عاشق پاریس و زیبایی وصف ناپذیرش باشم، باز هم تهران با همه زشتیهایش در نگاه من عروس شهرهای جهان است. سخن از جغرافیا است، از بوی باران، از همه آن چیزهایی که میشناسیم بی آنکه هرگز از خود پرسیده باشیم چرا آنها را میشناسیم.
سخن از رشته کوههای البرز است که از شهر من محافظت میکند، کجاست البرز؟ چه کسی حالا از من محافظت خواهد کرد.
سخن از آلودگی غیر قابل تحملی است که بویش را به خوبی میشناسم...
سخن از این است که میدانم که آسمان همه جا به یک رنگ نیست، و خورشید همه جا به یک شکل نمیتابد اما دلم میخواهد زیر آسمان آبی خودم راه بروم و آفتاب خودم بالای سرم باشد.
زمانی که این حرفها را از آن مرد شنیدم از آخرین دیدارم از خانه چهار سال گذشته بود. حالا ۱۰ سال است، دقیق تر بگویم، ۱۰ سال و شش ماه و ۳ روز. همه این مدت معتقد شده بودم که چندین دهه دیگر هم میآیند و میروند و من همچنان نخواهم توانست قدم در کوههای خودم بگذارم.اما ۱۸ روز پیش، ۱۲ ژوئن ۲۰۰۹، اتفاقی افتاد، اتفاقی افتاد، اتفاقی که هرگز فکر نمیکردم که در زندگیم شاهدش باشم: ایرانیها با استفاده از همان اندک فضای دموکراسی، آنقدر که از میان نامزدهای برگزیده شورای نگهبان یکی را برگزینند، مطابق با قانون رای دادند.سوالی که اغلب رسانهها تا قبل از این انتخابات میپرسیدند این بود که «آیا ایرانیها آماده پذیرش دموکراسی هستند.»
حالا جوابی رسا و روشن به این سوال داده شدهاست: بله
آنان با مشارکت ۸۵ درصدی خود نشان دادند که تغییر ممکن است. نشان دادند که «بله ما هم میتوانیم.»
یاد آوری این نکته به نظر ضروری نمیآید که این اولین بار نیست که ایرانیها عشق خود به آزادی را نشان میدهند. تنها به قرن بیستم نگاهی بیندازیم ۱۹۰۶، ایران اولین کشور آسیایی بود که انقلاب مشروطه در آن به وقوع پیوست، ایرانیها اولین ملت در خاورمیانه بودند که در ۱۹۵۱ صنعت نفت را ملی کردند ۱۹۷۹ انقلاب کردند، و قیامهای دانشجویی ۱۹۹۹ را به راه انداختند، که ما را به امروز و به این فریاد بلند دموکراسی خواهی میرساند.
تقریبا ۲۰ سال پیش بود که شروع به تحصیل هنر در تهران کردم در آن زمان نفس کلمه سیاست چنان ترسناک بود که حتی جرات نداشیم به آن فکر کنیم، چه برسد به آن که از آن حرف بزنیم، تظاهرات خیابانی علیه رییس جمهور امری فرا واقعی به نظر میآمد، انتقاد از رهبر، اصلا شدنی به نظر نمیآمد، و شعار «مرگ بر خامنهای» مجازات مرگ را در پی داشت.
مرگ، شکنجه و زندان بخشی از زندگی روزمره جوانان ایرانی است، این جوانان مثل ما، من و دوستانم در سن و سال آنها نیستند و نمیترسند. اینان آنی نیستند که ما بودیم، دستهای همدیگر را میگیرند و فریاد میزنند: «نترسید، نترسید، ما همه با هم هستیم.» آنها میدانند که حق گرفتنی است نه دادنی، بر خلاف نسل قبلی-نسل من، که آرزویشان ترک ایران بود- آرزوی قلبی اینان نه ترک ایران که مبارزه برای آزادی آن، دوست داشتنش و از نو ساختنش است. آنها دستهای همدیگر را میگیرند و فریاد میزنند: «می جنگم، میمیرم، ذلت نمیپذیرم.» آنها میدانند که شرکت در تظاهرات به منزله امضای برگه مرگشان است.
امروز جایی چیزی خواندم که اندک مایهای از طنز در آن بود:«انقلاب مخملی» ایران به «کودتای مخملی» ختم شد، ولی اگر اجازه بدهید این را بگویم که:این نسل، با همهٔ امیدها، رویاها، هراسها و طغیانش برای همیشه جریان تاریخ را تغییر داد، هیچ چیز دیگر مثل سابق نخواهد بود.
از حالا، دیگر کسی ایرانیان را با رییس جمهور به اصطلاح منتخب شان داوری نخواهد کرد.
از حالا دیگر ایرانیان هراسی نخواهند داشت، آنان اعتماد به نفس خود را باز یافتهاند.
علیرغم همهٔ خطرات آنان گفتند «نه»
و من ایمان دارم که این تازه آغاز راه است.
از حالا به بعد، همیشه خواهم گفت:اگر قرار باشد در کشور خودت زندگی نکنی، میتوانی هر جای دیگر زندگی کنی، اما من نمیخواهم فقط در ایران بمیرم، روزی در آن جا زندگی هم خواهم کرد اگر نه زندگی من معنایی نداشتهاست.
راديو زمانه
گمان میکنم برای همه این طور است: خانه جایی است که در آن به دنیا میآییم و بزرگ میشویم. هر چقدر که عاشق پاریس و زیبایی وصف ناپذیرش باشم، باز هم تهران با همه زشتیهایش در نگاه من عروس شهرهای جهان است. سخن از جغرافیا است، از بوی باران، از همه آن چیزهایی که میشناسیم بی آنکه هرگز از خود پرسیده باشیم چرا آنها را میشناسیم.
سخن از رشته کوههای البرز است که از شهر من محافظت میکند، کجاست البرز؟ چه کسی حالا از من محافظت خواهد کرد.
سخن از آلودگی غیر قابل تحملی است که بویش را به خوبی میشناسم...
سخن از این است که میدانم که آسمان همه جا به یک رنگ نیست، و خورشید همه جا به یک شکل نمیتابد اما دلم میخواهد زیر آسمان آبی خودم راه بروم و آفتاب خودم بالای سرم باشد.
زمانی که این حرفها را از آن مرد شنیدم از آخرین دیدارم از خانه چهار سال گذشته بود. حالا ۱۰ سال است، دقیق تر بگویم، ۱۰ سال و شش ماه و ۳ روز. همه این مدت معتقد شده بودم که چندین دهه دیگر هم میآیند و میروند و من همچنان نخواهم توانست قدم در کوههای خودم بگذارم.اما ۱۸ روز پیش، ۱۲ ژوئن ۲۰۰۹، اتفاقی افتاد، اتفاقی افتاد، اتفاقی که هرگز فکر نمیکردم که در زندگیم شاهدش باشم: ایرانیها با استفاده از همان اندک فضای دموکراسی، آنقدر که از میان نامزدهای برگزیده شورای نگهبان یکی را برگزینند، مطابق با قانون رای دادند.سوالی که اغلب رسانهها تا قبل از این انتخابات میپرسیدند این بود که «آیا ایرانیها آماده پذیرش دموکراسی هستند.»
حالا جوابی رسا و روشن به این سوال داده شدهاست: بله
آنان با مشارکت ۸۵ درصدی خود نشان دادند که تغییر ممکن است. نشان دادند که «بله ما هم میتوانیم.»
یاد آوری این نکته به نظر ضروری نمیآید که این اولین بار نیست که ایرانیها عشق خود به آزادی را نشان میدهند. تنها به قرن بیستم نگاهی بیندازیم ۱۹۰۶، ایران اولین کشور آسیایی بود که انقلاب مشروطه در آن به وقوع پیوست، ایرانیها اولین ملت در خاورمیانه بودند که در ۱۹۵۱ صنعت نفت را ملی کردند ۱۹۷۹ انقلاب کردند، و قیامهای دانشجویی ۱۹۹۹ را به راه انداختند، که ما را به امروز و به این فریاد بلند دموکراسی خواهی میرساند.
تقریبا ۲۰ سال پیش بود که شروع به تحصیل هنر در تهران کردم در آن زمان نفس کلمه سیاست چنان ترسناک بود که حتی جرات نداشیم به آن فکر کنیم، چه برسد به آن که از آن حرف بزنیم، تظاهرات خیابانی علیه رییس جمهور امری فرا واقعی به نظر میآمد، انتقاد از رهبر، اصلا شدنی به نظر نمیآمد، و شعار «مرگ بر خامنهای» مجازات مرگ را در پی داشت.
مرگ، شکنجه و زندان بخشی از زندگی روزمره جوانان ایرانی است، این جوانان مثل ما، من و دوستانم در سن و سال آنها نیستند و نمیترسند. اینان آنی نیستند که ما بودیم، دستهای همدیگر را میگیرند و فریاد میزنند: «نترسید، نترسید، ما همه با هم هستیم.» آنها میدانند که حق گرفتنی است نه دادنی، بر خلاف نسل قبلی-نسل من، که آرزویشان ترک ایران بود- آرزوی قلبی اینان نه ترک ایران که مبارزه برای آزادی آن، دوست داشتنش و از نو ساختنش است. آنها دستهای همدیگر را میگیرند و فریاد میزنند: «می جنگم، میمیرم، ذلت نمیپذیرم.» آنها میدانند که شرکت در تظاهرات به منزله امضای برگه مرگشان است.
امروز جایی چیزی خواندم که اندک مایهای از طنز در آن بود:«انقلاب مخملی» ایران به «کودتای مخملی» ختم شد، ولی اگر اجازه بدهید این را بگویم که:این نسل، با همهٔ امیدها، رویاها، هراسها و طغیانش برای همیشه جریان تاریخ را تغییر داد، هیچ چیز دیگر مثل سابق نخواهد بود.
از حالا، دیگر کسی ایرانیان را با رییس جمهور به اصطلاح منتخب شان داوری نخواهد کرد.
از حالا دیگر ایرانیان هراسی نخواهند داشت، آنان اعتماد به نفس خود را باز یافتهاند.
علیرغم همهٔ خطرات آنان گفتند «نه»
و من ایمان دارم که این تازه آغاز راه است.
از حالا به بعد، همیشه خواهم گفت:اگر قرار باشد در کشور خودت زندگی نکنی، میتوانی هر جای دیگر زندگی کنی، اما من نمیخواهم فقط در ایران بمیرم، روزی در آن جا زندگی هم خواهم کرد اگر نه زندگی من معنایی نداشتهاست.
راديو زمانه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر