۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

تهیه بلندترین طومار تاریخ جهان

دوشنبه، ۱۵ تير، ۱۳۸۸



نخستین قدم در راه تهیه بلندترین طومار تاریخ جهان روز شنبه چهارم جولای در جریان تظاهرات اعتراضی حدود ۲ هزار و ۵۰۰ ایرانی در برابر مقر شورای اتحادیه اروپا برداشته شد. در جریان این تظاهرات صدها نفر امضاهای خود را بر روی پارچه سبزرنگی نهادند که در صدر آن نوشته شده بود: محمود احمدی‌نژاد رئیس جمهور ما نیست.

ایرانیان قرار است در شهرهای مختلف جهان این کار را ادامه دهند. پارچه ها در پایان به دنبال یکدیگر دوخته و از برج ایفل در پاریس و برج تورونتو که ۴۴۷ متر ارتفاع آن است آویخته می شوند. پس از مدتی این طومارها به موزه سازمان ملل متحد سپرده می شوند.

تظاهرات اعتراضی ایرانیان در برابر ساختمان شورای اتحادیه اروپا به خوبی برگزار شد و طی آن از جمله رضا علامه زاده فیلمساز، نسیم خاکسار نویسنده و نمایندگان برخی از احزاب بلژیکی سخنرانی کردند. شنبه زاده و شاهین نجفی نیز با اجرای موسیقی شور آفریدند.




اگر قرار باشد در کشور خودت زندگی نکنی می‌توانی هر جای دیگر زندگی کنی

مرجان ساتراپی؛ ترجمه مینا ملکیان

لینک مقاله در نیویورک تایمز

پاریس-شش سال قبل برای گفتگو با مردی که، از گفتن نامش معذورم، به کافه‌ای در پاریس رفتم. او می‌گفت که ۲۴ سال است که از ایران خارج شده‌است درست بعد از انقلاب ۱۹۷۹و به دلایل سیاسی. او از خیلی چیزها حرف زد و حرف‌هایش را با این گفته به پایان رساند که «اگر قرار باشد در کشور خودت زندگی نکنی، می‌توانی هر جای دیگر زندگی کنی، اما من نمی‌خواهم هیچ جا غیر از ایران بمیرم، اگر نه زندگی من معنایی نداشته‌است.»



عمیقا تحت تاثیر این گفته اش قرار گرفتم. هنگامی که به آن چه گفته بود فکر می‌کردم نه تنها آن را درک می‌کردم بلکه با تمام وجود معنای آن را حس می‌کردم من نیز متقاعد شده بودم که نباید در جایی غیر از کشور خودم، ایران، بمیرم، اگر نه زندگی من نیز بی معنا خواهد بود.بله، ایران را خانه خود می‌نامم، چرا که مهم نیست که مدت طولانی است که در فرانسه‌ام، و علیرغم آن که پس از این همه سال اقامت در فرانسه خود را فرانسوی نیز حس می‌کنم، با این حال «خانه» برای من تنها یک معنا دارد: ایران.


گمان می‌کنم برای همه این طور است: خانه جایی است که در آن به دنیا می‌آییم و بزرگ می‌شویم. هر چقدر که عاشق پاریس و زیبایی وصف ناپذیرش باشم، باز هم تهران با همه زشتی‌هایش در نگاه من عروس شهرهای جهان است. سخن از جغرافیا است، از بوی باران، از همه آن چیزهایی که می‌شناسیم بی آنکه هرگز از خود پرسیده باشیم چرا آن‌ها را می‌شناسیم.

سخن از رشته کوه‌های البرز است که از شهر من محافظت می‌کند، کجاست البرز؟ چه کسی حالا از من محافظت خواهد کرد.

سخن از آلودگی غیر قابل تحملی است که بویش را به خوبی می‌شناسم...

سخن از این است که می‌دانم که آسمان همه جا به یک رنگ نیست، و خورشید همه جا به یک شکل نمی‌تابد اما دلم می‌خواهد زیر آسمان آبی خودم راه بروم و آفتاب خودم بالای سرم باشد.


زمانی که این حرف‌ها را از آن مرد شنیدم از آخرین دیدارم از خانه چهار سال گذشته بود. حالا ۱۰ سال است، دقیق تر بگویم، ۱۰ سال و شش ماه و ۳ روز. همه این مدت معتقد شده بودم که چندین دهه دیگر هم می‌آیند و می‌روند و من همچنان نخواهم توانست قدم در کوه‌های خودم بگذارم.اما ۱۸ روز پیش، ۱۲ ژوئن ۲۰۰۹، اتفاقی افتاد، اتفاقی افتاد، اتفاقی که هرگز فکر نمی‌کردم که در زندگیم شاهدش باشم: ایرانی‌ها با استفاده از همان اندک فضای دموکراسی، آنقدر که از میان نامزدهای برگزیده شورای نگهبان یکی را برگزینند، مطابق با قانون رای دادند.سوالی که اغلب رسانه‌ها تا قبل از این انتخابات می‌پرسیدند این بود که «آیا ایرانی‌ها آماده پذیرش دموکراسی هستند.»
حالا جوابی رسا و روشن به این سوال داده شده‌است: بله
آنان با مشارکت ۸۵ درصدی خود نشان دادند که تغییر ممکن است. نشان دادند که «بله ما هم می‌توانیم.»


یاد آوری این نکته به نظر ضروری نمی‌آید که این اولین بار نیست که ایرانی‌ها عشق خود به آزادی را نشان می‌دهند. تنها به قرن بیستم نگاهی بیندازیم ۱۹۰۶، ایران اولین کشور آسیایی بود که انقلاب مشروطه در آن به وقوع پیوست، ایرانی‌ها اولین ملت در خاورمیانه بودند که در ۱۹۵۱ صنعت نفت را ملی کردند ۱۹۷۹ انقلاب کردند، و قیام‌های دانشجویی ۱۹۹۹ را به راه انداختند، که ما را به امروز و به این فریاد بلند دموکراسی خواهی می‌رساند.


تقریبا ۲۰ سال پیش بود که شروع به تحصیل هنر در تهران کردم در آن زمان نفس کلمه سیاست چنان ترسناک بود که حتی جرات نداشیم به آن فکر کنیم، چه برسد به آن که از آن حرف بزنیم، تظاهرات خیابانی علیه رییس جمهور امری فرا واقعی به نظر می‌آمد، انتقاد از رهبر، اصلا شدنی به نظر نمی‌آمد، و شعار «مرگ بر خامنه‌ای» مجازات مرگ را در پی داشت.
مرگ، شکنجه و زندان بخشی از زندگی روزمره جوانان ایرانی است، این جوانان مثل ما، من و دوستانم در سن و سال آن‌ها نیستند و نمی‌ترسند. اینان آنی نیستند که ما بودیم، دست‌های همدیگر را می‌گیرند و فریاد می‌زنند: «نترسید، نترسید، ما همه با هم هستیم.» آن‌ها می‌دانند که حق گرفتنی است نه دادنی، بر خلاف نسل قبلی-نسل من، که آرزویشان ترک ایران بود- آرزوی قلبی اینان نه ترک ایران که مبارزه برای آزادی آن، دوست داشتنش و از نو ساختنش است. آن‌ها دست‌های همدیگر را می‌گیرند و فریاد می‌زنند: «می جنگم، می‌میرم، ذلت نمی‌پذیرم.» آن‌ها می‌دانند که شرکت در تظاهرات به منزله امضای برگه مرگشان است.


امروز جایی چیزی خواندم که اندک مایه‌ای از طنز در آن بود:«انقلاب مخملی» ایران به «کودتای مخملی» ختم شد، ولی اگر اجازه بدهید این را بگویم که:این نسل، با همهٔ امیدها، رویاها، هراس‌ها و طغیانش برای همیشه جریان تاریخ را تغییر داد، هیچ چیز دیگر مثل سابق نخواهد بود.

از حالا، دیگر کسی ایرانیان را با رییس جمهور به اصطلاح منتخب شان داوری نخواهد کرد.

از حالا دیگر ایرانیان هراسی نخواهند داشت، آنان اعتماد به نفس خود را باز یافته‌اند.

علیرغم همهٔ خطرات آنان گفتند «نه»


و من ایمان دارم که این تازه آغاز راه است.


از حالا به بعد، همیشه خواهم گفت:اگر قرار باشد در کشور خودت زندگی نکنی، می‌توانی هر جای دیگر زندگی کنی، اما من نمی‌خواهم فقط در ایران بمیرم، روزی در آن جا زندگی هم خواهم کرد اگر نه زندگی من معنایی نداشته‌است.



راديو زمانه

اعتکاف نفری 15 هزار تومان

این را داشته باشید تا تفسیر و توضیح جالب تر در پائین ذکر شود.



در همین راستا من به مسجد محله مان سر زدم و دیدم نوشته است که اعتکاف نفری 15 هزار تومان . یعنی حساب بکنید که مساجد کم برای مرگ و میر و دیگر مراسم پول پارو میکنند که میخواهند برای اعتکاف نیز درآمد زائی بکنند تا حتما آخوند پیش نماز پرایدش را بفروشد و بنز سوار شود .
پس نتیجه میگیریم که بعد از انقلاب مسجد که خانه خدا بود تبدیل به لانه جاسوسی سیاسی بسیجیان و دزدان شد و علاوه بر آن امروزه محل تجاری و کسب و کار و اقتصادی هم شده است که سر قفلی اش هم را هم ارزان نمی دهند .


درخواست بازنگری در قوانین بین المللی

تاریخ: 12 تیر 1388

3 جولای 1388


درخواست بازنگری در قوانین بین المللی




جناب آقای بان کی مون، دبیرکل محترم سازمان ملل متحد،


با گذر 60 سال از ایجاد سازمان ملل متحد و تدوین قوانین بین المللی آیا زمان آن رسیده است که به یک بازنگری در بعضی از مواد این قوانین پرداخته شود؟


آیا قابل پذیرش است که 60 سال پس از به تصویب رسیدن قوانین بین المللی حقوق بشر، چشم بر بسیاری از فجایعی که در کشورهائیکه با حکومت های استبدادی اداره می شوند برهم بست؟


جناب آقای دبیرکل،
آیا قابل پذیرش است که "شورای حقوق بشر" ایجاد کنیم، کمیسیون های متعدد و متفاوت ایجاد کنیم، مرتبا حقوق بشر را فریاد کنیم ولی شورای حقوق بشر و یا مجمع عمومی سازمان ملل متحد کوچکترین قدرت اجرایی نداشته باشد و حکومتهایی مثل جمهوری اسلامی در آن عضویت و مسئولیت داشته و خود تصمیم گیرنده باشند در حالتیکه خود بزرگترین ناقضان حقوق بشر می باشند.


آیا قابل پذیرش است که با استناد به یک توافق که "دخالت در امور داخلی کشورها ممنوع است " از مسئولیت انسانی و حرفه ای خود چشم بپوشانیم.


مگر نه اینست که در قوانین بین المللی آمده است اگر فردی مورد آزار و اذیت قرار میگیرد و از حمایت کشور خود برخوردار نیست میتواند از حمایت بین المللی استفاده کند؟


مگر نه اینست که امروز در ایران ماموران یونیفورم پوش و لباس شخصی با آگاهی، حمایت و اجازه حکومت به وحشیانه ترین سرکوب ها دست میزنند، خبرنگاران مطبوعات خارجی را اخراج و داخلی را به زندان می اندازد تا مبادا دنیا خبردار شود.


مگر نه اینست همان هایی که مورد حمله و ضرب و شتم قرار گرفته اند با جرات و شجاعت صدای خود را به خارج از دیوارهای بلند ساخته شده به دور ایران می رسانند و ما و شما شاهد این جنایات بوده ایم و هستیم.


مگر نه اینست که تعریف حقوقی "جنایت علیه بشریت" همین است که امروز در ایران در حال اتفاق افتادن است؟


جناب آقای دبیرکل،
امروز این وظیفه و مسئولیت بر دوش جامعه بین المللی قرار گرفته است که از حقوق ایرانیان دفاع و آنان را مورد حمایت بین المللی قرار دهد، چرا که امروز یک ملت است که تحت بیشترین ضرب و شتم و آزار و خشونت قرار گرفته است.


مگر معانی و مفاهیم واژه های "دخالت" و "حمایت" برای همگان و خاصه برای کشورهای استعمارگر روشن و مشخص نیست؟ مگرمشخص نیست که هیچ ایرانی وطن پرستی پس از اینهمه سالهای دخالت بیگانگان و عواقب و پی آمدهای سنگین آن دیگر اجازه دخالت به هیچ کشور و حکومتی را نمی دهد ولی در شرایط فعلی این مردم ایران هستند که حمایت مجامع بین المللی و حقوق بشری را همواره و پیگیر طلب می کنند.


جناب آقای دبیرکل،
آیا برای محفوظ نگه داشتن قراردادهای پر سود اقتصادی همچنان می توان تحت پوشش "عدم دخالت در امور داخلی" اینهمه خشونت و وحشیگری از سوی حکومتی که کوچکترین مشروعیتی از دیدگاه مردم ایران ندارد را بهانه قلمداد کرد و کشورهای صنعتی جهان با اتکاء به چنین توافقهای واپس مانده ای به تداوم منافع خود بپردازند و چشم بر بزرگترین جنایت ها بر انسان ها را بر بندند.


سوال اساسی تری که وجود دارد اینست که آیا قوانین بین المللی برای تمامی آحاد بشر نوشته شده است و یا برای بعضی ها قانون معنی دارتر است و برای اکثریت انسان ها بی معنی تر.


آیا تدوین قوانین بین المللی تنها برای زندگی راحت تنها 11% درصد از جمعیت دنیا که در کشورهای اروپائی، امریکای شمالی، کانادا و ژاپن و...، زندگی می کنند تدوین گشته است و 89% درصد بقیه مردم دنیا که نزدیک به پنج میلیارد و نهصد میلیون نفر هستند بطور مستمر باید در زیر سیطره حاکمان وابسته به این 11% درصد مردمشان را سرکوب نمایند ؟


حکومت جمهوری اسلامی با استناد به همین توافق های بین المللی است که دست به چنین جنایت هائی زده است و می زند که روح انسان را آزرده و بدنش را به لرزه در می آورد؛ جنایات و وحشیگری هائی که نمونه هایش را در این چند روزه شاهد بوده ایم و هم باید در انتظار پی آمدهای بیشتر و وخیم تری از آن نیز باشیم.


جناب آقای دبیرکل،
انجمن پژوهشگران ایران، پیرو دو نامه قبلی خود در این رابطه یکبار دیگر و بطور روشن و مشخص از "سازمان ملل متحد" می خواهد به نکات زیر توجه کنند :


بازنگری در قوانینی که بطور رسمی 60 سال از عمر آنها می گذرد و برای امروز نمی تواند کار آمد باشد؛

بررسی و بازنگری در ارکان "شورای حقوق بشر" با طرح این سوال که آیا می توان به لوایح و قوانینی که از سوی آن شورا اعلام می شود در حالتیکه امروزه بسیاری از مسئولین آن شورا را رهبران کشورهائی مانند جمهوری اسلامی تشکیل می دهند که خود در زمره جانیان بر علیه بشریت محسوب می شوند اتکا کرد؟


در پایان از آنجاییکه مجمع عمومی سازمان ملل متحد و شورای حقوق بشر به رغم مسائل و مشکلاتی که داراست همچنان باید پاسخگو به وضعیت حقوق بشر در دنیا باشد از شما به عنوان دبیرکل سازمان ملل متحد درخواست می کنیم که:

نشست فوق العاده ای برای بررسی جنایات سه هفته گذشته در ایران تشکیل شود؛
گزارشگران ویژه ای با استقلال کامل برای تحقیق و بررسی مشخص و به ایران اعزام گردند؛
آگاهی از تعداد واقعی کشته شدگان، مجروحان، ناپدید شدگان و دستگیرشدگان
آگاهی از تعداد واقعی بازداشت شدگان در بازداشتگاها و زندان های رسمی و غیر رسمی
پافشاری برای حضور ناظران بین المللی بر اجرای قوانین حقوق بشر بر اساس تعهدات جمهوری اسلامی؛
حمایت جامعه بین المللی از جنبش های حقوق بشری و مدنی زنان، جوانان، دانشجویان، معلمان، اتحادیه های بین المللی، نهادهای غیر دولتی و همکاری برای توانمند سازی جنبش های دموکراتیک برای استقرار در ایران؛


انجمن پژوهشگران ایران با نگرانی تمام از بدتر شدن وضعیت فوق العاده حساسی که در ایران میگذرد از شما درخواست کمک و حمایت مینماید.



با احترام

دکتر حسین لاجوردی

رئیس انجمن پژوهشگران ایران

۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

اردوگاه

اردوگاه

ا. رضايي


همه را ريختند داخل اردوگاه . بعدها كه شمرديم هفتصد نفر بوديم . هفتصد نفر توي اردوگاه شماره يك . اردوگاه هاي ديگري هم بود . جمعاً پنج اردوگاه . از شماره 1 تا 5 . اسم اردوگاه و شماره ها كار خود بچه ها بود . اردوگاه هم ما را به اسم اسرا مي شناخت . طبعاً انتظار داشتيم كه طبق قوانين كنوانسيون بين المللي ژنو با ما برخورد شود . كتك نزنند ، آب و غذا و سيگارمان را هم بدهند . ما را آورده بودند . با پاي خودمان كه نيامده بوديم .

لباس شخصي ها با باطوم ولگد مي زدند . به همه جا مي زدند ولي ناكس ها بيشتر دوست داشتند توي تخم بچه ها بزنند . مي خواستند زانو بزنيم . پيرمردها زمين مي خوردند . نگذاشتيم روي زمين بمانند . همه را كه جا دادند يكي از ريشوها داد زد " گوساله ها ، بهتر است مثل بچه گاو ساكت باشيد والا با گازهاي فلفلي حساب همه را مي رسيم . قتل شما ملحدين واجب است ." يكي از بچه ها خنديد و گفت " حاج آقا حساب گوشت دستش نيست و گرنه به ما نمي گفت گوساله ".

درست مي گفت. وقتي همه چيزت تامين باشد بابت كشتن و شكستن و بريدن و خراب كردن اضافه كار و وام و صد جور پاداش ويژه ديگر بگيري، مايحتاج و گوشت هم هر 15 روز دم در خانه تحويل حاج خانم بشود ، ديگر قيمت گوشت دستت نيست حاج آقا .
حاج آقا هر سال به خانه خدا مي رود . به عنوان آشپز يا سركاروان يا كمك سركاروان . خلاصه هر سال به شكلي وبهانه اي . هر سال هم حجتان مقبول وسعي تان مشكور . حج هر ساله گناه سال را مي شويد . اصلن هر مكه كه بروي با خدا بي حساب مي شوي . بي حساب تا سال بعد .

علي گفت " بي مروت ها شما كه با اون گازهاي اشك آور و فلفلي و مواد شيميايي كه نفهميديم چه كوفت و زهر ماري بود براي ما ريه نگذاشتيد . بعد هم توي تونل مرگ آنقدر به ما تحت ما انگشت گذاشتيد كه عين زن زائو گشاد شديم . خيالي نيست گاز كه بزنيد مستقيم از دماغ مي ريزه توي ماتحت . ماتحت بي ماهيچه ول مي كنه تو پاچه شلوار ." علي كه حرف مي زد سينه اش خس خس مي كرد . انگار صدايش از ته چاه مي آمد . لاغر بلند بود .با چشمان درشت وكال . طبق اخلاص بود . هست ونيستش كف دستش بود. جر خورده بوديم . بعضي ها فرق سرشان شكاف كاملي برداشته بود . بعضي سرشان جوري ضربه خورده بود كه تبري و دراز شده بود .
.
باطوم ها دو جور بودند بعضي ها نرم بودند ، وقتي مي خوردي تا يك دو ساعت گيج مي خوردي. تلو تلو مي زدي مثل مستي كه خارج از قاعده خورده است . بعضي باطوم ها خشك بودند . مي گفتند داخل شان چوب است . به هر جايي كه مي نشست بدن را جر مي زد . دوست داشتم بخوابم . جا نبود . كيپ هم نشسته بوديم . زانو توي بغل . پايت را مي كشيدي ممكن بود توي چشم كسي برود . كوكتول مولوتف به سر تعدادي از بچه ها خورده بود . همان جا كه منفجر شده بود موادش ريخته بود توي چشم و صورت . سوخته بودند . خدا كند كور نشده باشند .

خاموشي كه زدند به بركت نور سيگارها انگار جايي تاريك نبود . لااقل دويست سيگار روشن بود . همه چيز را گرفته بودند . گردن بند رسول را كه گرفتند به سرباز گفت حلالت . خيلي از بچه ها پول و موبايل شان را به درجه دارها و سربازها دادند . مي گفتند ما گناهي نداريم . ماموريم ومعذور . تك و توكي موبايل هم به داخل رسيد . بعدها خيلي به درد خورد . بچه ها از وضعيت بازداشتگاه فيلم و عكس مي گرفتند و مسيج مي فرستادند . مامورها پول مي گرفتند و سيگار مي خريدند .هر بسته مگنا 2500 تومان . من از اين باريك ها مي كشيدم . گفتند نيست قانع شديم به پر دود و غليظ . حالا ديگر عادت كرده ايم . يعني اگر تپاله هم مي دادند مي كشيدم .

جبهه كه بودم گاهي چاي مي كشيدم . مخصوصاً توي جبهه ماووت كردستان . روي قله سنگر زده بوديم. سنگرها را قد كمر مي ساختيم . مجبور بوديم چهار دست و پا توي سنگر بگرديم . جاده زير آتش بود . تداركات خوب نمي رسيد. چاي دست پيچ مي كشيدم . مصطفي زاده مي گفت به ريه ات رحم نمي كني . گفتم احمد جان بدتر از شيميايي بعثي ها كه نيست . فرمانده گروهان بود . خدا رحمتش كند راست راستي سرداري بود . جلو چشمم شهيد شد . رفته بودم دستشويي . برگشتم جايم را اشغال كرده بودند . دم در نشستم . پيش پاي يك استوار . درها كه بسته شد، ريشوها رفتند . فقط چند سرباز و استوار داخل ماندند .

يكي داشت از رضا حرف مي زد . "روي خرپشته كه بوديم رضا لره آموزش سنگ اندازي مي داد . مي گفت سنگ انداز بايد سرش بالا باشد و با چشم زل بزند به روبرو و دستش روي زمين دنبال سنگ بگردد . سرت كه بالا باشد سنگ كه بيايد مي بيني . سرت را مي دزدي . دست ، خودش سنگ را پيدا مي كند .

بعدش هم كه تسليم شديم ، يك پاي رضا توي تونل بود كه حسابي كتكش زدند . داد مي زد ترا به پيغمبر نزنيد . دوازده امام را هم كه گفت برادرها التفات نكردند . آخرش داد زد ترا به جان رهبر نزنيد . ديگر نزدند . سريع كشيديمش داخل ساختمان. ديوانه چطوري اين آخري به ذهنش رسيد ." رضا يك ماه بود كه از آسايشگاه اعصاب و روان مرخص شده بود . يعني نمي خواستند مرخصش كنند . پيغام داد اگر نجاتم ندهيد ، راستي راستي ديوانه مي شوم.

رضا را كه براي بازجويي بردند اول اسمش را پرسيده بودند . بازجوها چهار نفر بودند بعلاوه يك حاج آقا درجه اش را نفهميديم . شايد تازه لباس گرفته بود .
رضا تا نشست گفت آقايان ببخشيد . شلوارش را تا زانو پايين كشيد. درست روبروي خود حاج آقا . بعد هم شورتش را . عورتش پيدا بود .جايي بين سوراخ و لوله دو نامه درآورد . يكي در خصوص وضعيت رواني و يكي هم تاريخ ترخيص با مسئوليت شخصي . نامه ها را به بازجوها داد . گفت آقايان بررسي مختصري داشته باشند. تا نشست شروع به خوردن كرد. ميز بازجو ها با انواع ميوه چيده شده بود . حق داشتند. بازجويي از هفتصد نفر هم وقت زيادي مي بُرد و هم انرژي زيادي مي گرفت . آخرش هم جيب هايش را از ميوه پر كرد . خودش مي گفت فكر كنم ديوانگي ام ثابت شد. چون بعدش چيز ديگه اي نپرسيدند . رضا اصلاً خوش تعريف بود . همه را به خنده مي آورد .

داشتم مي خنديدم كه ضربه سنگيني ناغافل توي پشتم نشست . همان درجه دار پشت سرم زد . ناكس هر لنگه پوتينش اندازه يك جفت پوتين بود . به پشتم زد ولي تمام بدنم ضربه اش را احساس كرد. چهار اسكلت بدنم لرزيد . گفت " بي پدر و مادرها سه روزه به خاطر شما خواب مان را گرفته ا ند ، آنوقت شما كركر و هرهر مي خنديد .اين همه كتك و انگشت تو مقعد كافي نيست ". گفتم:" استوار اين آخري كه گفتي سعادتش نصيب من نشد ". گفت "بي شرف كون گشاد ". چشم هاي استوار پف كرده بود . ريش هايش نوك زده بود . معلوم بود چند روزه كه نخوابيده است .

راستش من كه رسيدم مامورها نگذاشتند داخل ساختمان بشوم . مجبور شدم شب را توي خيابان بخوابم . خيلي ها شب را توي خيابان هاي اطراف خوابيدند . دقيقا شب 23 بهمن بود. ساعت از سه شب كه گذشت ، سرما طاقتم را بريد . رفتم توي ماشين خوابيدم . ماشين را روشن كردم وبخاري را تا آخر كشيدم . فقط يك ذره شيشه را دادم پايين . ساعت 10 صبح كه شد رفتم توي خيابان پيش بچه ها . ديدم هركدام يك شاخه گلايول سفيد توي دستشان است . بچه ها جا دادند . نشستم . چند شاخه هم به من دادند . گفتند امروز ساعت سه قراره بيايند . خودشان اعلام كرده اند .

روزنامه آوردند خوشحال شدم. خواستم مطالعه كنم. جهان گفت "قديميه اخوي براي آتش زدن است ." ساعت از سه گذشته بود ولي هنوز نيامده بودند . جهان گفت "بابا بياييد مارا بزنيد ما هم كار و زندگي داريم" . به آخوندي كه رد مي شد سلام دادم. خپل وچاق بود . عمامه اش را روي يك سوم انتهاي سرش گذاشته بود . صورت كم مو و كوسه داشت . راه كه مي رفت فكر مي كردي با اولين تپق عمامه اش مي افتد . نمي دانم چرا ياد تصوير آغا محمد خان قاجار افتادم . جوابم را نداد " گفت بابا بيكاريد بريد دنبال زندگي . اينجا ماندن چه سودي داره ". يكي از بچه ها داد زد " ريدم به اون زندگي كه تو مي گويي حاج آقا ! " گفتم" جهان امروز هم خبري نيست ". گفت نه امروز خبرهايي است نگرانم ". جهان نگران بود .

ساعت چهار نشده بود كه آمدند . اول حسابي شعار دادند . بعد هم چند تا اطلاعيه قراعت شد . باران سنگ شروع شد . بچه ها گل ها را پرتاب كردند . مامور ها هم شروع كردند به زدن . براي زدن نرفته بوديم . اگر هم مي خواستيم بزنيم نمي توانستيم چون از بازو به هم قلاب شده بوديم . اگر پا هم مي انداختيم ، مي گرفتند و از حلقه مي كشيدند بيرون . مظفري را گرفتند و كشيدند بيرون. با كمر محكم به لبه جدول زدند . گفتم:" صد بار گفته بودم آقا جان تو مريضي نيا ".

بي پدر به خرجش نرفت كه نرفت . 77 سال داشت . تازه ديسك كمرش را عمل كرده بود . تا يك هفته بي خوابي را حريف بود . موهاي سرش عين برف سفيد بود . مي گفت "من سه سازمان نظامي را تجربه كرده ام . اولش ارتش بودم . بعد منتقلم كردند شهرباني . تا شديم نيروي انتظامي هم بودم . مي گفت در تمام خدمتم اين طوري نديده بودم . شك دارم اينها ايراني باشند" . از همه جا حمله مي كردند. هركسي را كه مي گرفتند اول مي زدند و بعد داخل اتوبوس مي ريختند . داخل اتوبوس كه شديم نمي دانم چي شد كه همه فرار كردند . من هم پياده شدم . دوباره رفتم تو حلقه بچه ها .

يكي از بچه ها گفت " نامسلمونا دارند زن ها را مي زنند ". به بازجو گفتم" اگر براي جنگ و دعوا آمده بوديم كه زن و بچه ها را نمي آورديم. امام حسين هم كه زن و بچه هايش را برده بود ، مي خواست اعلام كند كه براي جنگ نيامده. جنگ را هم به حسين تحميل كردند".
.
بازجو گفت" اسم امام را با دهن كثيفت آلوده نكن ملحد ". دوباره دست ها را قلاب كرديم . با يا حسين ولا فتي الا علي جلو رفتيم .
وقتي به پشت سر نگاه كردم ديدم دو دسته شده ايم . اكثريت جا مانده بودند . مامورها حلقه را شكسته بودند . من ماندم و سي چهل نفر ديگر. محاصره شديم .

مامور گفت" با زبان خوش برو داخل اتوبوس". بي پدر با باطوم خشك مي زد . يك روحاني هم توي حرم شده بود سر خرما.چند تا سئوال داشت . از خدا و پيغمبر و ائمه پرسيد . عين پل صراط شده بود . انگار وروديه بهشت و جهنم دستش بود . موبايلم ثانيه به ثانيه زنگ مي زد . گفتم " باطل تا وقتي در قدرت است هل من مبارز مي طلبد . هيچ كس را قبول ندارد . از همه هم تاييديه مي خواهد . زن و مرد ، پير و جوان . حتي حاضر است از جنده ها تاييديه بگيرد . دوست دارد همه بگويند شما درست هستيد . حق با شماست بقيه اخند . وقتي هم زبون شد همه چيز را انكار مي كند يا لا ادري سر مي دهد . "

گفتم :" اين هايي كه زنگ مي زنند نگران بچه ها يا شوهر و برادرشان هستند . آنهايي كه توي آتش مي سوزند ، دوست هاي من هستم . نمي توانم دو دقيقه يك جا بند باشم دستگيرم مي كنند . در اوج خفت وخواري دارم از عقيده ام دفاع مي كنم. اگر جاي من قرار گرفتي و از عقيده ات دفاع كردي بر حق هستي ". مامور با باطوم توي دستم زد . دهنم خشك شد . گفت :"برو داخل" داخل كه مي شدم با خودم گفتم هر چه باشد امنيتش بيشتر از خيابان است .

اتوبوس كه راه افتاد يكي از ريشوها با ميله آهني به شيشه زد . شيشه باقاب پايين ريخت . از سگ هار هم هارتر شده بود . پارس مي كرد . من خيلي آدم پر دل و جراتي نيستم . براي بعضي كارها اصلاً جرات ندارم . سه ماه پيش موشي توي خانه پيدا شد . خيلي زبل بود . به چيزي هم رحم نمي كرد . عهد كرده بودم اگر بگيرمش آتشش بزنم . آخر سر پسر همسايه تله گذاشت . وقتي پيداش كردم ، كمرش شكسته بود . خيلي دلم سوخت . نزديك بود گريه كنم .

اتوبوس كه راه افتاد يكي از ريشوها را ديدم . پاره آجري توي دستش بود . مطمئن شدم كه مي خواهد به من بزند . دقيقاً وسط پيشاني ام . نمي دانم چرا جُم نمي خوردم . فقط نگاهش مي كردم . هر بار كه مي خواست بزند يك نفر جلويش سبز مي شد . جمعيت بيرون زياد بود . خودشان پنج هزار اعلام كردند . استاندار توي مصاحبه گفته بود كه پنج هزار از مردم عادي بودند . هيچ نيروي دولتي دخالت نداشته است .

همان شب خواب ديدم توي جلسه مصاحبه كذايي هستم . و به چرت و پرت استاندار گوش مي دهم . ناخودآگاه بلند شدم و گفتم آقا تا كي مي خواهيد دروغ بگوييد . كمي هم از خدا بترسيد . مگر شما را به خاطر دين داري استاندار نكرده اند . برو نامه علي را به استاندارش بخوان .
.
اي مالك مردم دو دسته اند . دسته اي برادر ديني تو هستند ودسته اي ديگر در آفرينش همانند تو هستند . اگر گناهي از آنان سر بزند يا خواسته و ناخواسته اشتباهي مرتكب شوند، آنان را ببخشاي و بر آنان آسان گير ، آن گونه كه دوست داري خدا ترا ببخشايد و بر تو آسان گيرد . هرگز با خدا مستيز و از كيفر كردن ديگران شادي مكن . خود بزرگ بيني دل را فاسد و دين را پژمرده و موجب زوال است . اي مالك عقل و انديشه ات را به جايگاه اصلي باز گردان .

گفتم آقا براي ديدن و گفتن حق هيچ وقت دير نيست . حُر باش . دنيايت تامين ، آخرت را چه مي كني . آخرت را با حرف حق بخر .
شيشه هاي اتوبوس كه شكست بچه ها براي دومين بار فرار كردند . اولش نخواستم فرار كنم ولي با خودم گفتم چرا مفت به چنگشان بيفتم .پياده كه شدم كسي از بچه ها را نديدم. بعد فهميدم همه را گرفته اند . عده كمي موفق به فرار شده بودند. خيابان را كه خلوت كردند ، رفتند سراغ بچه هاي ساختمان . قرار نبود به راحتي تسليم بشوند . بچه ها يك قسمت كنگره ي ديوار را خراب كرده بودند ، نخاله هايش را روي خرپشته جمع كرده بودند . زن ها از طبقه دوم ساختمان آب و نان را به بالا مي فرستادند.

همه جا محاصره شده بود . تا هزار متري بيشتر نمي توانستم نزديك شوم . آرزو مي كردم ريش هايم اندازه بن لادن بود تا با جمعيت قاطي مي شدم و خودم را به داخل ساختمان مي رساندم . انگار از خط مقدم دور مانده بودم. اولين بار كه جبهه رفتم 16 سال داشتم . به قولي هنوز تو صورتم مراسم نگرفته بودم . قبلاً هر بار كه خودم را براي اعزام معرفي كرده بودم ، جوابم كرده بودند . نمي توانستم تيغ به صورتم بكشم . پدر گفته بود " وقتش كه شد خودم تيغ اول را مي كشم ." بعد گفته بود:" خودت حق نداري دست به صورتت بزني. فردا كج و كوله سبز مي شوند . مي شوي جوجه تيغي ." گفته بود:" اين خاندان كوسه ندارد . نمي خواهم پسر من اوليش باشد" .

تا 8 شب اطراف ساختمان پرسه مي زدم . هيچ راهي به ذهنم نمي رسيد. گوشه و كنار ، طلبه ها مردم را ارشاد مي كردند . مي گفتند اين ها ملحدند .فتوي ها را مي خواندند . طاقتم بريد . داد زدم :"همه اين حرف ها دروغه مردم " جمعيت بر و بر نگاهم كرد . مثل يك گله بز بودند كه به دنبال اولين بز به پرتگاه مي روند . مي روند تا قعر جهنم . بپرسي كجا ؟ مي گويند نمي دانيم . گله اي ميرويم . ما پشت سر اولي بوديم . ما گناهي نداريم .

تا حافظه ياري داد توضيح دادم . از خدا و پيغمبر نقل حديث و آيه كردم . طلبه ي جواني گفت " ما فتواي علما را مي خوانيم شما كه از آقايان بيشتر نمي دانيد نعوذ باله" . گفتم " حاج آقا مگر نه اينكه قرآن از دين فروشي علماي يهود گفته . مگر قرآن نگفته دين را ارزان نفروشيد . حاج آقا براي صدور اين فتواها چقدر گرفتند . گفت: آنها علماي بيدار هستند . افضل از انبيا بني اسراييل" . گفتم :"امر بر آقايان مشتبه شده . گله هاي آدمي كه پشت سرشان دولا راست مي شود فكر مي كنند كارشان درست است ."

كلامم منعقد نشده بود كه همه رفتند . وقتي به پشت سر برگشتم ريشوها دورم را گرفته بودند . دعوت به مباحثه را رد كردم . چه آرامشي براي گپ و گفتگو ! زدم به چاك فرار . البته خدايي ندويدم . چاك فرار توي ذهنم بود . آرام راه افتادم سمت حرم . فكر كردم آن جا امنيتش بيشتر است . بعدها فهميدم خيلي ها را همان جا شكار كردند . در راه كه مي آمدم. راننده هم دلش خيلي پر بود . از هر دري مي گفت . از زمين و زمان شكايت داشت . گفت" با 54 ماه جبهه از كار بيكارم كرده اند . حالا از ناچاري غربيل اين ماشين را چسبيده ام . به رييس قبلي قوه قضاييه دادخواه شدم . مدارك جبهه را كه نشان دادم . گفت خيلي ها براي ساعت دزدي رفته بودند جبهه .

بهش گفتم :" مي گفتي از قَِبل همين ساعت دزد ها شما رييس شدي حاج آقا !؟ " راننده گفت:" رضا شاه به آتاتورك گفته بود من عمامه را برداشتم . آتاتورك گفته بود تو اشتباه كردي من عمامه را با سر برداشتم ". گفتم: " اي آقا ، اين ها هر دو ديكتاتور بودند . توي اين مملكت هر كسي به قدرت مي رسد . اول مجسمه ي قبلي ها را خراب مي كند . بعد نام ها را از خيابان ها بر مي دارد . حافظه مردم كه پاك شد . همه چيز را كه فراموش مي كنند و يادشان مي رود اين ها همان ها هستن" .

دلم قرار نداشت . از همه جاي ساختمان دود و آتش بلند بود . ديوارها و پنجره هاي آهني هم مي سوختند . نا خواسته به طرف ساختمان كشيده مي شدم . دست خودم نبود . متوجه دور و بر نبودم . همراهم عقب مانده بود . هر لحظه فاصله اش بيشتر مي شد . نمي خواستم دوباره همديگر را گم كنيم . به 100 متري ساختمان رسيديم . بچه ها مردانه استقامت مي كردند . ناخودآگاه ماشاءاله مي گفتم . بچه ها از روي بام ساختمان مقابله مي كردند . شعار يا حسين مي دادند .

يكي از بچه ها بلند داد زد " ما شيعه هستيم . ما ايراني هستيم. اگر دين نداريد آزاده باشيد ". با تفنگ ساچمه اي هدف قرار گرفت . افتاد .
ريشوها داشتند با هم صحبت مي كردند . هركسي پيشنهادي داشت. يكي مي گفت بايد از خمپاره و آر پي چي استفاده كرد . يكي هم گفت لازم باشد از بمب هسته اي هم استفاده مي كنيم . همراهم با اصرار دستم را كشيد :" گفت بايد زودتر دور بشويم . شناسايي شده ايم . از پشت سر كه مي آمديم اشاره مي كردند كه اين دونفر هم با آنها هستند".

برگشتيم . ولي دلم پيش بچه ها بود . پيش ساختماني كه در آتش مي سوخت و قرار بود با آرپي چي يا خمپاره با خاك يكسان شود . به همراهم گفتم برو سراغ ماشين . من همين جا مي مانم . كنج ديواري نشستم . در فاصله 300 متري . مي خواستم با چشم هاي خودم همه چيز را ببينم . تازه سيگارم را روشن كرده بودم كه سه نفر از مامورها رسيدند . دستور دادند به سينه ديوار بچسبم . دست ها بالا و پاها باز . جيب ها را خوب گشتند . پرسيدند چي همراه داري . چيز خاصي نداشتم . جز 25 هزارتومان پول وگوشي موبايل . تازه خريده بودم . هنوز قسطش را تمام نكرده بودم .

مامور پرسيد :" تو هم با آنها هستي " با دست به ساختمان اشاره كرد . شعله آتش بيشتر شده بود . يك لحظه خواستم بگويم نه . دهنم كه باز شد بريده بريده گفتم :"آ..ر..ه " انگار شام آخر بود . مسيح گفت نان را بخوريد كه گوشت من است . اين شراب هم خون من است. گفت يكي از شما مرا به مشتي سيم خواهد فروخت . پطرس گفت هرگز . گفت اي پطرس تو قبل از بانگ خروس سه بار مرا انكار خواهي كرد. مسيح را كه به جلجتا مي بردند ، پطرس در ميان جمعيت بود . عده اي او را شناختند . به مامورها گزارش شد . پرسيدند تو هم با او هستي . گفت نه و سه بار تكرار كرد . خروس بانگ كشيد .

دو تا از مامور ها بازوهايم را گرفتند . مستقيم به طرف ريشو ها مي بردند. سومي از پشت سر مي آمد. به مامور ها گفتم:" شما اين طوري به كشتنم مي دهيد " يكي از مامورها گفت:"رفيقت كجاست ؟ انكار كردم . دوباره مرا برگرداندند سر جاي اول . به سراغ رفيقم رفتند . يكي از مامورها گفت:" سيبلوي ترسو فرار كرد " جواني ازجمعيت جلو آمد گفت:" يكي از مامورهاي خودتان خبرش كرد ."

همان جوان به مامورها اصرار كرد كه آزادم كنند . 20 دقيقه خواهش كرد . مامورها ولم كردند. مامورها كه دور شدند جوان گفت :"من خودم رفيقت را فراري دادم . صبح هم كه از تهران مي آمدم در راه با دوستانت همسفر بودم . به آنها گفتم كه نيايند . همه را مي خواهند بكشند "
وقتي دور شدم دستم توي جيبم رفت . نه موبايل بود و نه پول ها . تازه فهميدم چرا آزادم كرده بودند . برگشتم به طرف استوار . دستشويي لازم بودم. "گفت مي ترسم تا آخر عمر توي صف دستشويي بماني"

درست مي گفت . بچه ها دم در دستشويي صف درست كرده بودند . يك دستشويي بود و 700 نفر . دستشويي بچه ها طول مي كشيد . نمي توانستند جنگي كارشان را تمام كنند. خيلي ها ادرار خون داشتند . كم كم مي آمد . خيلي درد داشت . خون خالص بود . لخته لخته. ياد مظفري افتادم . رفيق هميشه همراهم بود . مصاحبتش دنيايي مي ارزيد . اراك بوديم . برف شديدي آمده بود . زنجير چرخ نداشتم . بغل پليس راه پارك كردم و خوابيديم . چشمم داشت گرم مي شد . مظفري گفت دستشويي دارم . گفتم معطلش كن. خلاصه چند بار تكرار كرد . آخرش گفتم گور پدرت براش لالايي بخوان و خوابيدم . وقتي بيدار شدم ديدم صورتش گل انداخته . مي خنديد . اولش هول كردم گفتم نكند به آپانديسش زده . تب كرده . گفتم چكارش كردي ؟ گفت هيچي كيسه فريزر موجود بود . با دست به تكه يخ زرد رنگي اشاره كرد كه لاي برف ها بود .

گفتم:" استوار كيسه فريزر بدهند . مي شود خوني هايش را هم جدا كرد . شايد قابل بازيافت باشد" استوار خنديد . يعني نيمچه خنده اي كرد . "گفت به خدا شما آدم نيستيد . كتك مي خوريد مي خنديد . توي بازداشت آواز مي خوانيد . انگار صحرا و سبزه ديده ايد . خيلي ها اين جا زانو زدند ". آدم بدي نشان نمي داد . بي خوابي به سرش زده بود. گفتم" استوار كمي بخوابيد ما كه اهل فرار نيستيم"
گفت "مي دانم ولي خبر دار بشوند قبر همه مان كنده است . سي سال خدمتم گُه مال مي شود ". كم كم با هم قاطي شديم . سر حرفش باز شد. پرسيد: "راست راستي شما كافر هستيد ؟" مهر نمازم را نشانش دادم .

بازجو گفت: "عقايدت را روي برگه بنويس . سعي كن بدون خط خوردگي باشد ". نوشتم . به خدا و پيغمبر و 12 امام اعتقاد دارم . و منتظر ظهور هستم . فكر كردم در دادگاه انگيزسيون هستم درست در قرون وسطي . روبروي يك كاردينال خشك مقدس نما . بازجو گفت:" همه كه همين را مي گوييد . پس اختلاف ما با شما چيه ؟" گفتم:" شما كه معارض شديد بفرماييد"

چيزي نگفت يا چيزي نداشت كه بگويد . او هم از همان گله بود . 1400 سال بود اين گله دنباله روي تفكر بني اميه بود . تفكري كه عربيتش از اسلاميتش قوي تر است . مي خواهند همه را عرب كنند . وقتي هم قبول كردي مي شوي عجم . يعني زبان بريده . يا كسي كه بريده بريده حرف مي زند . چيزي مثل گاو . جايگاهت حداكثر در طبقه موالي است . يعني دنباله طوايف عرب . حتي اگر بانگ فصاحتت گوش فلك را پر كند . دم اگر زدي به جرم قرمطي گري يا رافضي و صوفي گري به دار مكافات كشيده مي شوي . به بازجو گفته بودم . براي استوار بيشتر توضيح دادم .

بازجو پرسيد:" پس اين مردم با شما چكار داشتند ؟" خنديدم . گفتم :"اين ها كه مردم نبودند . اين آدم ها را انگار از يك خياط خانه بيرون كشيده اند . با ريش هايي به اندازه يك كف دست . اين ها هم با ما كاري نداشتند. بر حسب فطرتشان عمل كردند . مگر نشنيده اي اگر مسلماني صداي مظلومي را بشنود و اهتمام نكند بويي از مسلماني نبرده است . يا حسين صداي مظلوميت ما بود . شاخه هاي گل نشانه صلح"

گفتم:" آقاي بازجو كسي كه گل را با سنگ بزند بايد در اصلش شك كرد." گفت:" چطور؟ " گفتم :" حديث موثق است كه مي گويد اين ها يا ولد زنا هستند يا ولد حيض . رحم مادرشان آلوده است" بازجو محكم توي گوشم كشيد . سرم چرخيد . صدا توي گوشم زنگ مي زد .
استوار پرسيد :"چقدر درس خوانده اي . خيلي خوب حرف مي زني" گفتم :" ليسانس دارم " گفت:"از كجا؟ " گفتم:"از معروف ترين دانشگاه ايران فارغ التحصيل شده ام " گفت:" بچه هايم دانشگاه آزاد درس مي خوانند . كمرم بريد از بس پول خرج كردم . هرچه گفتم درس بخوانيد تا من هم آخر خدمت نفسي بكشم نشد كه نشد " پرسيد:" يعني اين ها همه ليسانس دارند " گفتم :"چطور ؟"
گفت:"همه همين طوري حرف مي زنند . گفتم ليسانس ندارند ولي همه از دانشگاه آمده اند . دانشگاه عشق ، آزادي و برابري." بازجو پرسيد:" كجا دستگير شدي ؟"
.
روي صندلي ايستگاه اتوبوس نشسته بودم كه موتور سوارها آمدند . اول با دست بند پلاستيكي دستم را از پشت بستند . بعد داخل ماشين كردند . توي راه هم تعداد ديگري را گرفتند . حاج آقا پرسيد:" اسلحه ها را كجا برديد ؟ " بچه هاي ساختمان تا ساعت 30/9 شب استقامت كردند .علي مي گفت " سنگ كه تمام شد سيب زميني ها را پرتاب مي كرديم . اگر سنگ بود ساختمان محال بود به اين زودي سقوط كند . زن و بچه ها در مضيقه بودند . حال زخمي ها هم خراب بود . مشورت شد تسليم شديم . همه پايين آمدند . لباس شخصي ها داخل حياط شدند. عده اي هم روي پشت بام را گرفته بودند.

داخل ساختمان را به گاز بسته بودند . مجبور شديم پتوها را آتش بزنيم . همه جا آتش بود . زن ها و بچه ها را بيخ ديوار جا داديم . مردها جلو ايستاده بودند . آتش از پنجره ها داخل مي شد . لباس شخصي ها روي آتش بنزين مي ريختند. عده اي هم از پشت شعله ها سنگ پرت مي كردند . 30 دقيقه طول كشيد تا مامورها برسند . آنهم فقط دو نفر. بعدها يكي از مامور ها گفت نمي گذاشتند وارد شويم . مي خواستند همه را زنده زنده بسوزانند" . صداي خنده بچه ها بلند شد . داشتن به رضا مي خنديدند . رضا از تيمارستان مي گفت .

حسين گفت:" معلوم نيست چه بلايي سر ماشين ها آوردند . " علي گفت:" وقتي روي پشت بام بودم ديدم كه همه را آتش زدند ." حسين گفت:" نه !؟" گفت :"به خدا جدي مي گويم . مخصوصاً آن پاترول چهار در خوشگل را " حسين گفت:" خوب ! مشگي رينگ اسپرت بود . تا رينگ سوخت . حسين گفت بر پدرشان لعنت مال من بود . " همه خنديدند.

از صبح همه خانه هاي اطراف را خالي كرده بودند . تا فاصله 250 متري هيچ تنابنده اي از اهل محل نبود . اعلام كرده بودند اموال قيمتي و اسناد و ماشين ها را با خودشان ببرند . اگر كسي بماند خونش به گردن خودش است . گفته بودند ملحد جماعت به كسي رحم نمي كند . شده بوديم اسمائيليه حسن صبا . شده بوديم هرمزان توي قلعه سلاسل. ز صبح آب را هم قطع كردند . بعد از 17 سال خداوند درهاي بهشت را به روي بندگانش گشوده بود . اگر بميريد هم ركاب اصحاب رسول پاداش اخروي مي گيريد.شتاب كنيد مومنان.

مومنان شتاب مي كردند . ما ساعت 30/9 تسليم شديم . مامورها ساعت 10 رسيدند . درست 30/11 شب بود كه دستور تخليه رسيد . ريشوها همه چيز را غارت كردند . قالي ها ، تابلوها و نسخ خطي را . همان ساعت كه بچه ها خارج مي شدند با بولدوزر همه جا را صاف كردند . گودبرداري كه تمام شد آسفالت هم ريختند . تابلويي نصب شد: " مقر ملاحده كه به دستور علما اعلام كثر اله امثالهم تخريب گرديد ". نه از تاك نشان بود نه از تاك نشان .

در راه كه مي آمديم مظفري نگاهي به شهر كرد . گفت" ويران شود شهري كه مي و ميخانه و مطرب ندارد . 50 سال خاطره ام بر باد رفت" علي ادامه داد:"ساعت 30/11 تخليه شروع شد . لباس شخصي ها از دم در تا اتوبوس ها تونل مرگ درست كرده بودند . به محض ورود به تونل مامور باطوم اول را مي زد . بعد نوبت بقيه مي شد . از همه جا مي خوردند . بعضي ها پاچه هم مي گرفتند . يا سبيل ها را مي كشيدند . گروه اول كه رفت زن ها وبچه ها بودند . روسري ولباسشان را مومنان درست آيين پاره پاره كردند. اولين مردي كه وارد تونل شد وسط تونل افتاد . با تبر به دستش زدند . خون به لباس مومنان شترك مي كشيد . مامورها مرد را داخل اتوبوس بردند .ردي از خون روي زمين تا پاي اتوبوس كشيده شد .

تونل مرگ 50 متر بود ولي پنج دقيقه طول مي كشيد . پنج دقيقه لعنتي . انگولك را بعضي بيشتر علاقه داشتند . انتظاري هم نبود در شهر زن هاي صيغه اي ، بچه هاي اين چنيني بار مي آيد . تخليه كامل تا ساعت 30/2 طول كشيد . هيچ باز داشتگاهي خالي نبود . پادگان هاي نظامي هم پر شده بود . تا 7 صبح توي اتوبوس مانديم . آخر سر هم اينجا آوردند" . علي بغضش تركيد . ديگر حرف نزد . حاج آقا پرسيد:" چرا نمي گوييد كه مسلمان نيستيد تا در امان باشيد .اين همه كليمي و زرتشي هست . بودجه هم مي گيرند . نماينده هم دارند . يا از اين كشور برويد . پاسپورت هم مي دهيم . چرا شيعه را بد نام مي كنيد . "

شاه هم گفته بود هركسي ايراني است بايد به حزب بپيوندد . و گرنه بايد كشور را ترك كند . اين ها ايراني نيستند .

گفتم:" حاج آقا اهل كجا هستند " گفت :"اصفهان " گفتم:" آقاجان اصفهان كه از مراكز افتخار ماست ولايتي سني نشين بود . اين ملت با شمشير صوفيه صفوي شيعه شدند . حاج آقا ما هم شيعه ايم . منتها مثل شما نيستيم . چون مثل شما نيستيم نبايد وجود داشته باشيم . حاج آقا امروز فاشيست به هر شكلش مرده ، شما نعشش را زنده كرديد . "

استوار رفت تا اجازه دستشويي هاي بيرون را بگيرد . با مسئوليت خودش قبول كردند . گفتم:" استوار آسوده بخواب كسي اهل فرار نيست . ما نگهباني مي دهيم ." استوار با همقطارهايش مشورت كرد . ده نفر از بچه ها نگهباني را شروع كردند . قرار شد ساعت به ساعت پست ها را عوض كنند . وقتي سر وكله لباس شخصي ها پيدا شد استوار و بقيه را بيدار كنند .

باز جو فرم ديگري داد . گغت" بخوان و امضا كن . در آخر هم بنويس كه تعهد مي دهي بدون هماهنگي به اين شهر وارد نشوي ." گفتم :"ما ايراني هستيم . ايراني كه در كشورش پاسپورت نمي خواهد ." گفت :"خواهش مي كنم اين تعهد را حتمن امضا كن . هم كار ما راحت مي شود و هم كار شما . دستور اكيد آقايان علما است" .

صداي سوت آمد . بچه ها سريع دست به كار شدند . استوار و بقيه را بيدار كردند . لباس شخصي ها وارد شدند. يك نفر را آوردند . صورتش را پوشيده بود . شبيه حرامي ها بود . چند نفر را جدا كرد . لباس شخصي ها با خنده خارج شدند . بچه ها را هم با خودشان بردند .
بچه ها برگشتند سر پست ها . استوار پرسيد :"اين از شما بود . حتمن براي اين ها جاسوسي مي كرده . تف به شرفش "
گفتم:" استوار اين ها جنگ رواني است . مي خواهند ما را بشكنند . به همديگر بي اعتماد كنند . ما نيازي به جاسوس نداريم . هزاران سال است كه با اين عقايد زنده ايم . خلاف كار و خائن پنهان كاري مي كنند. "

كوفه آبستن حادثه بود . يزيد جنگ رواني درست كرد. ابن زياد با لباس سبز وارد كوفه شد . همه راه باز كردند. فكر كردند حسين است . به لباسي فريفته شدند . اين هميشه مشتي ظاهربين كم حوصله اند . مسلم كه به كوفه رسيد ، شهر پر شد از شايعه . مردم به هم بي اعتماد شدند . در اولين پناهگاه مسلم شهيد شد . حاج آقا گفت :"اين مردم مسلمان هستند . اهل روزه و عزاداري ." گفتم:" حاج آقا چه كسي حسين را شهيد كرد . " گفت :"يزيدي ها ."

گفتم :"آنها هم مسلمان بودند . نماز شب مي خواندند . شمر قاري قرآن بود . سپاه ابن سعد در راه دين شمشير مي زد . حسين بر امير المؤمنين يزيد خروج كرده بود . حسين را فتواي علما ، شهيد كرد حاج آقا . " شب زندانبانها با آرامش خوابيدند . بچه ها به نوبت پست ها را عوض مي كردند . همه جا آرام آرام بود . دلم تنگ شده بود . پالتو را روي صورتم كشيدم و گريه كردم . براي مظلوم گريه كردم. باورم به عاشورا عينيت بيشتري پيدا كرد .

وقتي مي آمديم به مظفري گفتم:" از مردن نمي ترسي؟" گفت:" بهش فكر هم نكرده ام . " گفتم:"بي پدر تو كه بازنشسته اي ، عمرت را هم كرده اي ، يك پايت لب گور است " گفتم:" فوت كنم با سر مي روي توي قبر. به بادي بندي ." خنديد . گفت:" تو چي مي ترسي ؟ "
گفتم :"نمي ترسم ولي دوست ندارم بميرم . "

توي جبهه كه بودم ، اسلحه ام گير زد . همه عقب كشيدند . حواسم نبود . تنها مانده بودم . عراقي ها به بالاي سرم رسيدند . خودم را داخل جنازه ها انداختم . احساسم مي گفت با مرگ هيچ فاصله اي ندارم . ديدم كه دارم مي روم ولي هيچي نفهميده ام . گفتم خدايا امان .
دوست دارم بچه هايم را خودم بزرگ كنم . شب ها آواز بخوانم . آنها را در ايراني خندان بچرخانم .

مظفري گفت:" پس براي چي هلك و هلك راه افتادي ؟ " پدر سال ها پيش مرده بود . مادر آلزايمر داشت . هميشه دستش پي چيزي بود . جاي دستش را گم كرده بود . به حاج آقا گفتم:"الحيات عقيدت والجاده" گفت:" سنديت ندارد . اين حرف مال كمونيست هاست ." گفتم :"هرچه هست حرف درستي است . حقيقت دارد . ما هم دنبال حرف حقيم ."

روز سوم همه چيز عادي شد . نگهبان ها تعويض پست را قبول نكردند . سرباز ها موبايل ها را پس دادند . حلاليت مي طلبيدند . غذا هم دادند. از همه عكس گرفتند . پرونده ها كامل شد. اكثريت آزاد شدند . فقط تعدادي را نگه داشتند . اتوبوس ها را كه رديف كردند بر اساس شهر زادگاه سوار شديم . دستور اكيد بود كه تا مقصد كسي پياده نشود . علي را نگه داشتند . تا رسيدم گفتند: " علي زنگ زده . گفته ما 121 نفريم . معلوم نيست كجا هستيم و چه بلايي مي خواهند سرمان بياورند". آن شب نخوابيدم . هنوز هم منتظر تماس علي هستم. نمي دانم چه بلايي سر آنها آمده .
.
آنها 121 نفر بودند.


http://www.maniha.com/a.rezaee.ordoogah.htm

۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه

گرمرد رهی میان خون باید رفت

گرمرد رهی میان خون باید رفت

جمشید پیمان

نوزدهم آبانماه 1332/ ساعت 5 بامداد

.
نظامی ها در تک و دو هستند. قرار است یکی دو ساعت دیگر اتفاق بسیار مهمی رخ دهد. سرتیپ آزموده دادستان نظامی پک های محکم و غیر منقطعی به سیگارش میزند.دچار اضطراب و دلهره ای خفه کننده است. هنوز صبحانه نخورده است. رئیس زندان برایش یک لیوان چای داغ آماده میکند. آزموده بشدت عصبی میباشد. یک حبه قند را داخل چای میکند و به دهان میگذارد. لیوان چای را هورت میکشد. دهانش میسوزد. لیوان را سر جایش میگذارد و با غیظ میگوید: لعنتی . رئیس زندان میگوید با من بودید قربان؟ سرتیپ آزموده میگوید: نه ، با این مرتیکه آخوند هستم که هنوز پیدایش نشده. معلوم نیست کدام گوری گیر کرده. اگر اهل نماز خواندن هم باشد باید خیلی وقت پیش سر و کله اش پیدا میشد. رئیس زندان میگوید تیمسار نگران او نباشید. او معمولا برای این کارها یک کمی تاخیر بخرج میدهد.

سرتیپ آزموده پک محکمی به سیگارش میزند و میگوید غلط میکند. مگر این کارها تاخیر بردار است؟ . رئیس زندان میگوید تیمسار ولی اعدامی هم هنوز آماده نیست . تیمسار ازموده برافروخته تر میشود و صدایش را بلند تر میکند و میگوید : آماده نیست یعنی چی؟ چرا آماده نیست؟ بهتر هست خودم بروم سراغش. رئیس زندان میگوید : تیمسار زندانی الان سه روز است که سخت مریض است. تبش از سی و نه ، چهل پائین تر نمیآید. احتمالا قاضی عسکر هم فکر کرده ایشان را با این وضعیت تیرباران نمیکنند.برای همین هنوز پیدایش نشده است. تیمسار آزموده لیوان چای را دوباره هورت میکشد و این بار بلند تر داد میزند. حکم باید همین امروز اجرا شود، بی برو برگرد.اعلیحضرت شخصا منتظر نتیجه کار هستند. نه تب اعدامی میتواند اجرای حکم را به تعویق بیندازد و نه حتی غیبت قاضی عسکر. به نگهبانان زندان بگوئید بروند سراغ زندانی و او را برای اجرای مراسم آماده کنند. رئیس زندان میگوید: ولی قربان زندانی خودش خودش را آماده کرده است. فقط از شدت بیماری قادر به حرکت نیست. تیمسار آزموده میگو.ید: به جهنم که قادر به حرکت کردن نیست. تا یک ساعت دیگر و پس از اجرای مراسم اعدام، اصلا احتیاجی به هیچگونه حرکتی ندارد .

نوزدهم آبانماه 1332/ساعت پنج بامداد

ثریا روی دست و پای شاه افتاده و التماس میکند: بهتر نیست که او را با این وضعیت اعدام نکنید؟ بهتر نیست بزرگواری کنید و او را ببخشید؟ اگر او را ببخشید حقانیت شما برای ملت بیشترآشکار میشود. اعلیحضرت میدانند که من خرافاتی نیستم . ولی ریختن خون سید اولاد پیغمبر ، اونهم کسی که دستش به خون کسی آلوده نیست ، شکون ندارد. میترسم خدای نکرده یک بلائی بر سرما نازل بشود. شاه با لباس نظامی کنار پنجره ایستاده و همینطور که داخل باغ را تماشا میکند در جواب ثریا میگوید: پائیز هم زیبائی های خاص خودش را دارد. نگاه کن درخت ها چند رنگ شده اند؟ بیشتر آنها دیگر برگی ندارند که بزمین بیندازند. راستی اگر قراربود که درخت ها اصلا برگریزان نداشته باشند میتوانی حدس بزنی چه میشد؟ ثریا باز هم میگوید اعلیحضرت فکر نمیکنید بهتر باشد که او را عفو بفرمائید؟ شاه در جواب میگوید : لطفا در مسائل سیاسی و امور مملکتی دخالت نفرمائید. اینطوری هم شما سنگین تر میمانید و هم من راحت تر. ثریا میگوید : ولی اعلیحضرت این که من تقاضا میکنم مساله انسانی هست نه سیاسی. آخر مگر چکار کرده که جریمه اش اعدام هست؟ فوقش به شما و من و خاندان جلیل سلطنت اهانت کرده است. چرا باید اعدام بشود . او را به حبس ابد محکوم کنید. شاه اینبار با تندی به همسرش جواب میدهد.: اگر او را ببخشم دیگر در این کشور سنگ روی سنگ بند نمیشود. پس حرمت مقام سلطنت چه میشود؟ پس اقتدار من چه میشود؟ فراموش کردید که تابستان پارسال دستور داده بود که سفیران ما در سایر کشورها چطور ما را خوار و خفیف کنند؟ فراموش کرده اید که دنبال تشکیل جمهوری بوده است؟ و فراموش نکنید که اگر الان ما در دستهای او اسیر میبودیم بدون تردید ما را اعدام میکرد. ثریا میگوید: اعلیحضرت من نمیگویم فراموش کنید من میگویم او را ببخشید. با این کار هم او وهم سایر دشمنانتان را شرمنده میکنید و هم محبوبیت خودتان را دربین مردم هزار برابر میکنید. شاه جواب میدهد. : سرکار علیه، کار مملکت داری با کار ایل داری از زمین تا آسمان تفاوت دارد. من پادشاه این کشورم نه خان و رئیس ایل بختیاری. من نمیتوانم خان خان بازی در بیاورم . از اینها گذشته، الان فکر میکنم کارش تمام شده باشد. بنابراین توصیه و وساطت هیچکس یه دردش نمیخورد. ولی نمیدانم چرا خبر اجرای حکم اعدام را نمیدهند.

نوزدهم آبانماه 1332/ ساعت پنج و نیم بامداد

دکتر حسین فاطمی لباس پوشیده و آماده روی تخت سلولش دراز کشیده است. او منتظر است تا آخرین برنامه های قبل از تیرباران برگزار شود. با خودش میگوید: این تب لعنتی هم امروز دست از سرم بر نمیدارد. چقدر ضعیف شده ام. نمیتوانم سر پا بایستم. مرتب عرق میکنم. میترسم این اراذل فکر کنند وضعیت من نشانه های ترسم از مرگ هست. این را دوست ندارم. میخواهم شق و رق به میدان تیر بروم . در همان حالت ضعف و ناتوانی صدای داد و قال تیمسار را میشنود.با خودش میگوید : این بنده خدا بدجوری دچار عقده شده است. آن از مصدق که در دادگاه بیچاره اش کرد . این هم از من که تا همین الانش او را به مرز جنون کشانده ام. دلم به حالش بد جوری میسوزد. موجود حقیر و قابل ترحمی است. اگر اعدام موفقیت آمیز من باعث شود که او از سرتیپی به سرلشکری ارتقا پیدا کند ، معلوم میشود که کار من مثبت بوده است. یکی از آرزوهای من این هست که تمام کسانی که من یا مصدق و یارانش و یا نظامیان عضو حزب توده را محاکمه و محکوم به مرگ کردند، از دست شاه درجه بگیرند و در دستگاه شاه پست و مقامشان بالاتر برود. اگر اینطور بشود من به یکی از هدف هایم رسیده ام. دکتر فاطمی صدای پیچش کلیدد در قفل را شنید. صدای سرتیپ آزموده را هم شنید . صدای زندانبان ها برایش آشنا بودند. در سلول باز شد. تیمسار آزموده وارد سلول شد. دکتر فاطمی از گوشه چشم او را نگاه کرد. تیمسار آزموده خودش را لوس کرد : به به جناب آقای دکتر سید حسین فاطمی وزیر سابق خارجه دولت ایران!

دکتر فاطمی چشمانش را باز کرد و گفت تیمسار یادت باشد من هرگز وزیر سابق نمیشوم. من همیشه وزیر امور خارجه دولت قانونی ایران میمانم . آزموده رو کرد به رئیس زندان و گفت: سرکار شما که نیم ساعت پیش مدعی بودید ایشان بیهوش است و فاقد هر گونه قدرتی. ولی مثل اینکه تب و لرز های این چند روزه روی زبانشان تاثیری نگذاشته است. دکتر فاطمی گفت : تیمسار اتفاقا تب و لرزهای این مدت بار زبانم را خیلی زیاد کرده است . حیف که توانائی ندارم آنرا به کمال خالی کنم. تیمسار آزموده گفت: آقای دکتر فکر نمیکنید این ناتوانی شما ناشی از رعشه مرگیست که بر پیکرتان افتاده است؟ شما که مکرر میگفتید مرگ حق است و از مرگ ابائی ندارید؟ چگونه است که هر چه به ساعت اجرای حکم اعدام نزدیک تر میشوید ضعف و زبونیتان بیشتر میشود؟

دکتر فاطمی سعی کرد از جایش بلند شود. نیم خیز شد. سرش بشدت گیج میرفت. چندین روز بود که او را از غذای کافی و دارو محروم کرده بودند. با وجود اینکه میدانستند بیمار است و تب استخوانش را میسوزاند، برای اینکه بیشتر شکنجه اش کنند عمدا بطور مرتب در سلولش را باز میگذاشتند تا هوای سرد و کوران هوا باعث وخیم تر شدن حالش بشود. با اینهمه در آن لحظه که تیمسار آزموده زبان طعن بر وی گشوده بود آنقدر نیرو داشت که در پاسخ به او و از آن مهم تر، برای قضاوت تاریخ و بشریت بگوید: " آری آقای آزموده ! مرگ خق است و من از مرگ ابائی ندارم.آنهم چنین مرگ پر افتخاری. من میمیرم که نسل جوان از من درس عبرت گرفته و با خون خویش از وطنش دفاع کند و نگذارد جاسوسان اجنبی براین کشورحکومت نمایند...خدای را شکر میکنم که در راه مبارزه با فساد شهید میشوم و با شهادتم دین خود را به ملت ستمدیده و استعمار زده ایران ادا کرده ام وامیدوارم که سربازان مجاهد نهضت همچنان مبارزه را ادامه دهند...".

دکتر فاطمی در همین چند جمله آنچه را که لازم بود به ملت ایران و دوستان و دشمنان ملت ایران بیان کرد. او راه ورسم مبارزه برای آزادی و حقوق مردم ایران را هم به مردم آن روزگار و هم به ایندگان آموخت. او نشان داد که برای زنده ماندن حاضر نیست شرافتش را از او بگیرند. شرف او ، آبروی او، اعتبار او و زندگی او همه در این خلاصه میشد که زندگی هنگامی ارزش دارد که ارزش های انسانی ترا از تو نگیرد. در غیر اینصورت برای پذیرش مرگ نباید لحظه ای درنگ بخرج داد. اشتباه نشود و از سر بهانه جوئی کسی مرا به مرگ پرستی متهم نکند. اول این را روشن کنم که برای من مرگ با همه ی واقعیتش بسیار زشت و نفرت انگیز است. اما زندگی در بی شرافتی و خود فروشی و خیانت به مراتب زشت تر و نفرت انگیز تر است. دکتر فاطمی جان جوانش را داد تا شرافتش را و سربلندیش را ازگزند تعرض دشمنان شرافت و سربلندی حفظ کند. دکتر حسین فاطمی میتوانست مانند بسیاری از وزیران و وکیلان و حتی کسانی که نام اپوزیسیون برخود نهاده بودند از پیشگاه ملوکانه تقاضای عفو کند. میتوانست حتی توبه نامه بنویسد. میتوانست مسئولیت را بر عهده ی مصدق بگذارد و جان خویش را از مهلکه برهاند همانطور که وزیر دادگستری مصدق کرده بود.

دکتر فاطمی نویسنده بود ، هنرمند بود. میتوانست دست انابت به امید اجابت به درگاه شاهنشاه بلند کند و صدای استغاثه اش را در گوش و دل شاه بنشاند.درست مانند بسیاری از هنرمندان و شاعران و نقاشان و هنرپیشگان روزگار ما که نه از هنرشان شرم کردند و نه از مردم خجالت کشیدند و برای خلق بهترین آثار ادبی و هنری خود به پابوس خمینی و خامنه ای رفتند و چنگ در ریسمان رفسنجانی و خاتمی زدند . آری دکتر فاطمی هم میتوانست چنین کند و جامه ی خاتمی را سپید ببیند و برای انتخاب این ملای شیاد پاشنه گیوه را ور بکشد و این در و آن در بزند. میتوانست بماند و ننگ را بجان بخرد و مطمئن باشد که بالاخره هستند کسانی که بخاطر آثار ارزشمند جهانشمولی که خلق میکند ، قلم عفو بر ننگش میکشند. دکتر حسین فاطمی میتوانست بماند و روزنامه نگاری را در ایران ارتقا ببخشد و نویسندگی را وارد مدارهای نوینی کند بشرط آن که آب مذلت و دنائت سرسپردگی به رژیمی دست نشانده و ضد ملی و ضد ایرانی را هم بنوشد وهم در تتمه آن غسل ارتماسی کند.

آنچنان که بسیاری از باصطلاح هنرمندان و روشنفکران و شاعران و نویسندگان زبردست عصر ما از پس سی خرداد 1360 کردند و در پس مرداد 1367 ادامه دادند و در دنباله خرداد 1376 تکمیلش کردند و در تیر ماه 1384 به اوج قله ی وقاحت رساندندش ، هنگامی که مانیفست دفاع از ریاست جمهوری اکبر رفسنجانی در برابر احمدی نژاد را صادر فرمودند. میتوانست چنین جامه و جبه هائی برتن کند و امیدوار باشد که اولا ملت شریف ایران فراموشکار است و ثانیا اگر هم بیادش بیاید آنقدر سعه صدر دارد که این گناه را بخاطر آثار ارزنده و جاودانی که خلق کرده است بر او ببخشاید. دکتر حسین فاطمی میتوانست از داخل زندان برای ملکه ثریا نامه فدایت شوم بنویسید و او را واسطه سازد که اعلیحضرت همایونی قلم عفو بر گناهانش بکشد.همانطور که نویسندگان و هنرمندانی کوچک ابدال تر از او کردند و خدمت شهبانو فرح عریضه نوشتند و عذر تقصیر خواستند و از صدقه سر همان بزرگواری شهبانو هنوز و همچنان گاهی با خمینی اند و گاهی با خامنه ای. گاهی بر عبای رفسنجانی وصله میزنند و گاهی بر قبای خاتمی دکمه میدوزند. اما دکتر فاطمی نماند و در اوج شکوفائی زندگی حاضر نشد لکه ننگ تسلیم و همکاری با رژیم آزادی کش را بپذیرد. چنین بود که مرگ را برگزید. فاطمی مرگ را برگزید تا شرافت زندگی را از دستبرد لاف زنان و دروغگویان و نان به نرخ روز خوران و هر روز به سازی رقصندگان محفوظ بدارد.

تیمسار آزموده پس از تیرباران دکتر حسین فاطمی ، با شگفتی و ناباوری درباره آخرین دقایق زندگی او چنین میگوید:

"روحیه اش بقدری قوی بود که اگر کسی وارد اطاق میشد و از جریان اطلاع نمیداشت هرگز باور نمیکرد این شخص کسی است که چند دقیقه دیگر باید تیرباران شود".

بسیاری از شخصیت های سیاسی و مذهبی و فرهنگی کوشیدند که دکتر حسین فاطمی را از اعدام برهانند. اما چنان نشد. زیرا فاطمی آن آمادگی را نداشت که تن به مقدماتی بدهد که در موخره آن نجات از مرگ با یک درجه تخفیف و در اثر عفو ملوکا نه باشد. وقتی از ایت الله بروجردی مرجع تقلید شیعیان جهان خواستند که برای نجات جان فاطمی نامه ای به شاه بنویسد و برایش تقاضای عفو کند، جوابی داده بود که از هرجهت عبرت انگیز است . گفته بود او با دولت انگلیس در افتاده است و کاری برایش نمیشود کرد . اگر بروجردی زنده میبود حتما به او میگفتم امام حسین هم با یزید در افتاده بود و کاری برایش نمیشد کرد. آری برای امام حسین و سید حسین فاطمی کاری نمیشد کرد. بخصوص اگرکسی کار را از محافظه کاران و گلیم خویش از موج به در بران و با دستگاه ستمگر کنا ر آمدگان وتایید کنندگان حکومت یزید و کودتای بیست و هشت مرداد، انتظار داشته باشد . اراده ملوکانه بر آن تعلق گرفته بود که فاطمی اعدام شود. اعدام فاطمی اما دو پیامد اساسی داشت. نخست آنکه آزادیخواهان ایران را برای کسب آزادی مصمم تر ساخت و دوم آنکه پی دستگاه سلطنت وابسته به بیگانه را برید.

خون دکتر فاطمی از جوشش نیفتاد. و هرگز نیز از جوشش نخواهد افتاد. خون فاطمی وثیقه مبارزه ایست که ملت ایران برای کسب آزادی میکند. فاطمی یک پرچم است در دستان هزاران ایرانی که از پس کودتای بیست و هشت مرداد و تا همین امروز قربانی ستمگری های دو نظام شده اند. خون فاطمی علاوه برآن پرچمی است که امروز در دست های ایرانیانی افراشته نگه داشته میشود که برای آزادی ایران از استبداد فاشیستی –مذهبی حاکم نه ذره ای تعلل میورزند و نه سر سوزنی عقب می نشینند و نه از بذل جانشان دریغ میورزند. یاد شهید راه وطن دکتر حسین فاطمی و همه ی پویندگان راه او گرامی باد.

کاش به جای و احمد کسروی ها(که به دست گروه فدایییان اسلام اعدام خیابانی -ترور- شد)، آخوند‌های روضه خان و خمس و زکات گیر را اعدام میکردند. کاش ما هم کسی‌ مثل آتا تورک داشتیم که کشور ما را از شر هر جه ارتجایی اندیش پاک میکرد. کاش رضا شاه و محمد رضا شاه در طول حکومت‌شان کتاب‌هایی‌ افشا گر از علی‌ داشتی و احمد کسروی و دیگر دانشمندان روشن فکران را در بین مردم منتشر میکردند تا امروز اینگونه زبونانه آزادی خود را از آخوند‌های دزد و دین فروش گدایی نمیکردیم. گاش شاهنشاه آریامهر به جای صرف میلیون‌ها دلار برای مرمت مرقد امام رضای تازی و دیگر امام زاده ها، کتابخانه‌هایی‌ در هر شهر دایر میکرد و کتاب‌هایی‌ از تمام جهان در آنجا گرد میاورد تا گول آخوند‌های شیاد را نمیخوردیم. کاش ایشان کتاب‌های تاریخ ابن خلدون، ابن اثیر، طبری، اسلام و تاریخ خون بار آن و دیگر کتاب‌های تازی زبان در باره حمله تازیان به ایران و غارت ثروت‌های ملی‌ و معنوی ما را به فارسی‌ ترجمه میکرد تا دست آخوند‌ها برای ما رو میشد. کاش ایشان اداره موقت یکی‌ از شهر‌های ایران را به آخوند‌ها میداد تا جهره خون ریز‌شان برای ما رو میشد. کاش کتاب توضیح المسائل و کتاب‌های دیگر خمینی ملعون را مجانا بین مردم پخش میکرد تا پدران و مادران ما میخواندند و به قبر جد ابادشان میخندیدند که انقلاب کنند. کاش ..... . افسوس که کار ما از این کاش‌ها گذشته و باید فکر امروز باشیم.

علت و معلول

چارلز بوکوفسکی
.
هومن عزیزی

.
علت و معلول

هميشه بهترين ها با دستهاي خودشان كشته مي شوند
فورا ـ حالاـ فرار مي كنند
و همه چيز را پشت سر مي گذارند
و هرگز نمي فهمند
كه چرا
هر كسي به سادگي مي تواند فراري شان دهد

.
http://www.maniha.com/T.BOKO.4.htm

خنده دار است... نيست؟


هومن عزیزی

خنده دار است... نيست؟

عوض كردن كانال تلويزيون
بي وقفه
چهره ها را می بینی
اما
هیچ کدام واقعی نیست
ترسی آشكار كننده
رو در روي تو
تکون بخور
تکون بخور
بيشتر ، كمتر
صورتها
حرف مي زنند
اونا
با چی پر شدن ؟
چطوری داخل اون شيشه جا گرفته ن ؟
كي اونا رو آونجا گذاشته ؟
چيز دیگه ای نيست ؟
تو این دنيا كه هست
دنيا كه هست
اينها مردم من نيستن
مردم من كجا رفته ن ؟
.

من یک مورد گمشده ام

من یک مورد* گمشده ام
.
ماریو بندتی/ ترجمه ی محمد طلوعی،آزاده شاهمیری
.
Mario Benedetti / Mohammad Tolouei Azade Shahmiri ,

.
بالاخره منتقد نکته سنج، اعلام کرد
(می دانم آن ها دنبال اش می گشتند)
که در داستان هایم به چه متمایل ام
و مدام تشویق ام می کند
بی طرف باشم
مثل همه ی روشنفکرهای باشرف

فکر می کنم حق با اوست
من به چیزی متمایل ام
به این شکی نیست
در واقع من می خواهم متعصبی علاج ناپذیر بمانم
یک جورِ گمشده، به طور خلاصه
و با همه ی تلاش هام
هیچ وقت بی طرف نخواهم ماند

در کشورهای مختلف این قاره
متخصص های بی طرف
برای درمان من از تعصب ام
هر کار ممکن و ناممکنی کردند
مثلا کتاب خانه های عمومی کشورم
متعصبانه دستور پاک سازی کتاب های متعصب ام را داده
در آرژانتین آن ها به من چهل و هشت ساعت وقت دادند
(و اگر نکشتندام) که بروم
با تعصب ام روی شانه هام
بالاخره در پرو آن ها تعصب ام را تکفیر
و خودم را تبعید کردند

بی طرف بودن
من به آن احتیاجی نداشته ام
به این درمان های مدام
اما چه کار می توانم کرد
من متعصب ام
متعصبِ علاج ناپذیر
و با این که می تواند غریب به نظر بیاید
به تمامی
متعصب

حالا می دانم
این یعنی که نمی توانم آرزوی
خیلی از اعبتارها و مقبولیت
جایزه ها و مقام ها را داشته باشم
که جهان برای با شرف ها نگه داشته
روشنفکرها
گفته ای برای آدم های متعصب
بدتر این که
هر دقیقه متعصب کمتری وجود دارد
و این امتیازها
بین آدم های کمی تقسیم می شود

کینه ی همه شان، و کینه
محدودیت اقرار شده ی من
باید به این کم تعصب ها بفهمانم
من شگفتی خاصی دارم
یا بهتر، برای شان بهت عظیمی نگه داشته ام
در واقع یک برج عاج لازم است
تا اعقادِ تعصب را به صورت کسی در داستان فرعی ای از
خیرون 1
تلاتلولکو 2
پاندو 3
مونِدا 4 بیاورد

واضح است که آدمی
و شاید این چیزی باشد که آن منتقد می خواست به من بگوید
آدمی ممکن است در زندگی خصوصی اش متعصب باشد
یا به نوشته های خوش آهنگ 5
چیزی که باید گفت،رنج کشیدن دردستگاه پینوشه
در طی بی خوابی ها است
و نوشتن داستان های بی خاصیت 6
درباره ی آتالنتیک

این فکر بدی نیست
و به روشنی
نتیجه می دهد
کسی که روی دست خودش مانده
یکی که درد وجدان دارد
و همیشه نشان می دهد
برای هنر غذای خوبی است
و دیگرکسی،دامنه ها را پایین نمی آید
تا از تعصب/ یا روزنامه های بورژوازی شلاق بخورد

این فکر بدی نیست
اما
من خودم را در حال کشت می بینم یا خیال
در قاره ای زیر آب رفته
در قاره ای زیر آب
هستی ستم دیده ها و ستمگران
متعصب ها و متمایل ها
شکنجه شده ها و مامورهای اعدام
این را باید گفت،این درهم و برهمی را
کوبا بله، یانکی نه
در یک قاره ی زیر آب نرفته
خوب
همان طور که به نظر می آید، من علاج ناپذیرم
و به طور قطع موردی گم شده
برای تعصب های منفعت طلبانه
بیشترین احتمال این است که
داستان ها ی بی تعصب
شعرها، جستارها،ترانه ها،رمان ها ی
غیر متعصبانه خواهم نوشت
اما من اخطار می کنم به این راه نمی روم
آن ها نمی خواهند از شکنجه ها و زندان ها چیزی بگویند
وچیزهای دیگری که برای بی طرف ها
غیر قابل تحمل به نظر می رسد

معنی اش این می شود، که آن ها می خواهند هنوز از پروانه ها
ابرها،اِلف ها وماهی های کوچک حرف بزنند.**
_________________
.
1 شهری در اکوادور.
2 شهری در مکزیک که به خاطر کشتارهای دانشجویی دهه ی شصت مشهور است.
3 شهری در بولیوی.
4 منطقه و کاخی در شیلی. موندا به اسپانیایی به معنی پول هم هست.
5 beles-lettres نوشته هایی که برای زیبایی کلام و نه برای ارزش های اخلاقی و اجتماعی مورد توجه اند.
6 dirunal کاری غیر ارادی که هر روز تکرار می شود. اصطلاحی در زیست شناسی است اما فکر می کنم این جا معنی اش داستان هایی باشد که به خاطر بی ارادگی نویسنده در نوشتن اش بی خاصیت شده.
هومن دمیان هارونی دوست عزیزی است که معنی بعضی از کلمات این شعر را مدیون او هستم.

.
http://www.maniha.com/tolooee.bendeti.htm

و اگرخدا زن بود

و اگرخدا زن بود


شعر ی از ماريو بنه دتو شاعر اهل اوروگوئه

ترجمه : پويا ميرزاپور



و اگر خدا زن بود

خوآن بي هيچ شرمي در چهره پرسيد :

واي اگر خدا زن بود

شايد ما كافرين اين را از روي شكم گفته باشيم

نه عاقلانه

اما اگر خدا زن بود

به عرياني الهي اش نزديك تر مي شديم

براي بوسيدن پاهايش نه از برنز

لبهايش نه از گچ

پستانهايش نه از مرمر

ميان رانهايش نه از سنگ

اگر خدا زن بود در آغوشش مي كشيديم

تا از بارگاهش بيرون بيايد

و براي پيوند به سوگند نياز نبود

تا مرگ ا زهمديگر جدايمان كند

اگر خدا زن بود به جاي ايدز و اضطراب همخوابگي

جاودانگي اش را به ما مي بخشيد

همان جاودانگي كه زاييده ي شكوه اوست

اگر خدا زن بود در دور دست و در آسمانها جاي نمي گرفت

كه در دهليز دوزخ چشم به راهمان مي ماند

با گلي نه كاغذي

و عشقي نه فرشته وار

اي خداي من اي خداي من

اگر از هميشه و تا هميشه يك زن بودي

چقدر زيبا بود اين رسوايي

چه دلپذير چه باشكوه چه كفر حيرت آوري !



http://www.maniha.com/mirzapoor.pooya.Bendeti.htm

Neda voice Of freedom


Neda.
Sweet voice,
Of freedom, unborn.
Your state totters.
A colour revolution.
Green, for life,
Of reason, faith;
Red for blood,
The price you paid.
And you have shown
Your colour, you
Whose voices rise
Above your people
Who cast your black sky
Over all voices;
Who hide behind
Batons, water, tear-gas;
Who cringe
Behind your flag.
Tears will find you out.
And you too, show
Your colour, who flirt
With freedoms name;
Who smile unshamed
As tyrants old or new
Play your cards for you.
Tears will blind your smiles.
You who love
Your daughters, sons,
Let the green of earth be
Your colour:
Let your love give birth.
Let your voice, which sang
Before, of golden Persia,
In Saadi, Hafez, Rumi,
Now return, to sing
Our future.
Let your sweet voice
Sing from the cold earth
Of sweet democracy
Buried in its birth.
Dreaming to be
Born.
Daughter, sweet voice
Of the new Iran:
Neda.
.

متن نامه ی اکبر تک دهقان در حمایت از الهام افروتن

متن نامه ی اکبر تک دهقان در حمایت از الهام افروتن



تلاش برای سرپوش گذاشتن بر مرگ الهام افروتن

همان‌طور که انتظار می‌رفت، خبرها حاکی از خودکشی الهام افروتن در زندان و اغماء اوست. به سیاق همیشه این‌بار هم گویا داروی نظافتی در دسترس او قرار رفته و یا سرش به جسم سختی اصابت کرده است. اینک خبرهای ما حاکی از آن است که الهام افروتن باوجود آن که همه‌ی اعترافات مورد نظر اداره‌ی اطلاعات را پذیرفته است، نتوانسته فشارهای وارده را تاب آورد و به اغماء فرو رفته و برخی منابع از مرگ او خبر می دهند. این منابع علت عدم انتشار خبر مرگ افروتن را، آماده‌سازی فضا برای این امر ذکر می‌کنند که با انتشار خبرهای خودکشی و اغماء صورت گرفته است. همین تلاش برای سرپوش گذاردن بر شکنجه و اعمال فشار بر الهام افروتن- و مرگ احتمالی او- باعث شد که در نهایت استاندار هرمزگان عبدالرضا شيخ الاسلامي، از "دوبار تلاش برای خودکشی توسط او" خبر دهد.

روز جمعه 21 بهمن 1384 اعلام کرده بودیم که : "منابع نزديک به جناح راست در رايزني هاي خود خواستار يک دادگاه نمايشي براي خانم افروتن و ساير دستگير شدگان هستند، اما برخي از منابع از امکان مرگ يا احتمال به اغما رفتن خانم افروتن پيش از موعد برگزاري دادگاه، بر اثر فشارهاي افراطي پاره اي مسئولان زندان بر ايشان خبر داده اند." 21بهمن خبرنامه‌ی گویا

اظهارات شهریار مشيري ديگر نماينده بندرعباس در مجلس هفتم، درباره اينکه دست‌هايي در كار بوده تا چهره دير باز را مخدوش كند، در ادامه‌ی به وقوع پیوستن بقیه‌ی پیش‌بینی‌هایی که تا کنون صورت گرفته بود، و شایعاتی که زمزمه می‌شد، اعتراف به این نکته است که الهام افروتن قرار است قربانی بازسازی چهره‌ی علی دیرباز راهیافته‌ی مجلس هفتم شود.

طبق اظهارات او، که گفته است: "اين خانم اقرار كرده است كه در فاصله اتمام كار صفحه بندي و تا چاپ روزنامه بدون اطلاع عوامل، مطلب رابين مطالب روزنامه قرار داده است." او الهام افروتن را به سیاق همیشگی رژیم جمهوری اسلامی به " دست‌هایی که قصد مخدوش کردن چهره‌ی او را دارند" متصل می‌کند و به این ترتیب به جای اینکه به اشتباه حرفه‌ای و البته همیشگی نشریه‌ی خود‌ « که پر‌کردن صفحات، از مطالب دیگران، آن هم بدون ذکر مأخذ است » اعتراف کند، به سیاق همیشه این ماجرا را به دشمنان رژیم مربوط می کند و به این ترتیب اشتباه صورت گرفته را تلاشی عمدی جلوه می‌دهد و دخترکی را به کام مرگ می‌فرستد.

بر اساس اظهارات علی دیرباز در اداره اطلاعات "اصلاً اين مقاله تا آخرين مرحله صفحه بندي نشريه نبوده است. قرار دادن مقاله در ميان مطالب نشريه توسط يك دختر خانم، زماني صورت مي گيرد كه مطالب براي چاپ به تهران فرستاده شده است. اين خانم اقرار كرده است كه در فاصله اتمام كار صفحه بندي و تا چاپ روزنامه بدون اطلاع عوامل، مطلب رابين مطالب روزنامه قرار داده است."

راهیافتگان استان هرمزگان، شهریار مشیری و علی دیرباز و استاندار این استان، عبدالرضا شیخ‌الاسلامی از پیش با هم به تفاهم رسیده و همگی برای قربانی کردن این دختر هماهنگ عمل می‌کنند و تکرار می‌کنیم که تلاش برای خودکشی جلوه دادن این موضوع دلیل می‌تواند دلیل "مرگ نابه‌هنگام" او باشد که قرار است خبر"به نتیجه نرسیدن مراقبت‌های ویژه و مرگ بر اثر خودکشی در زندان" را به دنبال داشته باشد.

این پیش‌بینی‌ها و تاکید‌گذاری‌ها را از آن جهت لازم دانستیم که به آنها اعلام کنیم مردم از روش‌های پوسیده‌ی آنها اطلاع دارند و هر اتفاقی برای الهام افروتن می‌تواند هزینه‌ی سنگینی به آنها به عنوان عاملان اصلی جنایت تحمیل کند.

از همه‌ی گروه‌های مدافع حقوق بشر و رسانه‌ها می‌خواهیم با بازتاب دادن این موضوع و آگاهی افکار عمومی، بر هزینه‌ی این جنایت برای جنایت‌کاران آن بیافزایند.


هومن عزیزی و مریم هوله

مانیها.کام

متن نامه ی محمد رضا نصب عبدالهی در حمایت از الهام افروتن

متن نامه ی محمد رضا نصب عبدالهی در حمایت از الهام افروتن

محمد رضا نسب عبدالهی که خود و همسرش زخم خورده ی زندانهای رژیم ایران و از قربانیان آزادی بیان بوده و هستند، طی نامه ی خواستار حمایت از الهام افروتن شده است که متن این نامه را می توانید همین جا بخوانید:


محمدرضا نسب عبداللهی

افروتن را تنها نگذاریم

آن هایی که به سبب ابراز عقاید و دیدگاه های خود،طعم زندان های حکومت ایران را چشیده اند؛الان وضعیتی را که "الهام افروتن" با آن دست به گریبان است،با تمام وجود لمس می کنند.

هنگامی که این سطور را می نوشتم،تصویر بازجوهایی که از هر سو،الهام را برای اقرار به جرم ناکرده،زیر فشار می گذارند؛در مقابل دیدگانم به نمایش در می آمد. این فشارها زمانی که،زندانی،ناشناخته و گمنام باشد؛شدیدتر خواهد بود. خیلی ها دست به دست هم داده اند تا این دختر جوان را با اتهام "توهین به مقدسات" قربانی کنند. هنگامی که علی دیرباز،مدیر نشریه ی تمدن -همان نشریه ای که نوشته ی افروتن را منتشر کرده است- به جای آنکه بنا بر وظیفه ی حرفه ای خویش از نویسنده ی روزنامه اش دفاع کند،آشکارا افروتن را شایسته ی اعدام می داند؛از دیگرانی که وظیفه شان اعلام جرم علیه آزادی بیان است چه انتظاری می توان داشت؟

بی تفاوتی در برابر رخداد ناگواری که برای "الهام افروتن" بوجود آمده و ممکن است پایان ناخوشایندتری داشته باشد؛اشتباهی است بسیار بزرگ. هنوز یادمان نرفته است که اتهام "توهین به مقدسات" بر سر هاشم آقاجری چه آورد. او ولی به پشتوانه ی احزاب سیاسی داخلی و گروه های بین المللی مدافع حقوق بشر و آزادی بیان،در نهایت از حکم اعدام رهایی یافت و از زندان آزاد شد. وضعیت الهام افروتن ولی اینگونه نیست. او نه به احزاب سیاسی وابسته بوده است و نه کسی او را می شناسد.همین گمنامی او،سرنوشت بدتری ممکن است برایش رقم بزند.

ولی گمنامی او چیزی از مسئولیت ما نمی کاهد. همین بس که بدانیم "الهام" امروز به جرم استفاده از "حق آزادی بیان" در زندان به سر می برد. با دانستن این موضوع،سکوت و بی تفاوتی،به سان نادیده انگاشتن حق آزادی بیان اوست.

پیش از آنکه وقت بگذرد و زمان به سود پرونده سازان به جلو رود،باید به دفاع از "الهام افروتن" برخاست.این یک آرزو نیست بلکه خواسته ی یک وبلاگ نویس خطاب به تمام کسانی است که توانایی حمایت از این دختر جوان را دارند.


http://mortad.blogsky.com

نویسنده ی جوان زیر شکنجه و سکوت رسانه ای

نویسنده ی جوان زیر شکنجه و سکوت رسانه ای


نویسنده ی جوانی به نام «الهام افروتن» به دلیل انتشار یک مقاله ی طنز سیاسی، در معرض شکنجه و در خطر مرگ قرار گرفته است. اتهام او نوشتن مقاله ای به نام «مبارزه با ایدز حکومتی را علنی کنیم» در یک روزنامه ی محلی به نام «تمدن هرمزگان» است که به مدیر مسئولی یکی از راهیافته گان به مجلس رژیم اسلامی در استان هرمزگان منتشر می شود.

گفته می شود که الهام افروتن در این مقاله آیت الله خمینی را به ایدز تشبیه کرده است که در سال 57 از فرانسه به ایران منتقل شد، او لاجوردی ها و و خلخالی ها را به عنوان ناقلان اولیه ی بیماری معرفی نموده و و مراکز تجمع کنونی بیماری را سپاه پاسداران، وزارت اطلاعات و قوه ی قضائیه و نمود عینی بیماری را محمود احمدی نژاد معرفی کرده است.
گفته می شود که او در این مقاله خاتمی را به آنتی ویروسی تشبیه کرده که علاوه بر عدم توانایی در نابودی بیماری، در تکثیر این بیماری نقش عمده ای ایفا نموده است.

الهام افروتن از اعضاء اصلی انجمن داستان نویسان شهر بندرعباس بوده و جامعه ی ادبی شهر بندرعباس به توانایی های ادبی او اعتقاد دارند. چند تن از اعضاء این انجمن در نامه ای خطاب به مریم هوله و پایگاه ادبی «مانیها» خواستار اطلاع رسانی درباره ی وضعیت او شده اند. این نویسنده ی جوان هم اکنون در بازداشتگاه های اطلاعات استان هرمزگان به سر می برد و ظواهر امر نشان می دهد که جریانات حکومتی سعی در حذف بی سروصدای او دارند.

با توجه به این که مسئولیت نشریه ای که اقدام به انتشار مقاله ی مورد نظر نموده است، برعهده ی یکی از راهیافته گان مجلس رژیم اسلامی ایران است، این شخص و جریاناتی که او را مورد حمایت قرار می دهند، با حذف این نویسنده ی جوان سعی در بازسازی چهره ی این راهیافته و نشریه ی او دارند و در مقابل هر گونه تلاش برای نجات او مقاله ی او را «غیر قابل دفاع» می نامند در حالی که مدیر یک رسانه به هر حال باید از نویسنده ی خود دفاع کند.

گمنامی این نویسنده ی جوان و عدم اطلاع رسانی درباره ی وضعیت او می تواند دست حکومت ایران و عوامل آن را برای هر گونه جنایت و سپس سرپوش گذاشتن بر آن باز خواهد گذاشت و هم چنان که بر هیچ کس پوشیده نیست، رژیم حاکم بر ایران در این گونه جنایات، پرونده ی سیاهی دارد و به عنوان مثال جنایتی که در مورد خانم زهرا کاظمی صورت گرفت، به لطف تابعیت کانادایی ایشان و بازتاب خوب رسانه ای همیشه در اذهان باقی خواهد ماند. در صورتی که خانم کاظمی حتی بر طبق قوانین رژیم ایران نیز هیچ جرمی مرتکب نشده بود و حتی برای دستگیری او هیچ توجیهی وجود نداشت. یادآوری این خاطزه ی تلخ؛ شدت خطری که این نویسنده ی جوان را تهدید می کند، روشن تر می کند. عدم اطلاع رسانی در این مورد می تواند به مرگ فجیع یک انسان زیر شکنجه منجر شود، هیچ انسانی نباید به خاطر آراء و عقایدش مورد شکنجه قرار گیرد، زندانی یا کشته شود و موافقت یا مخالفت ما با آراء و نظریاتش نباید باعث شود که در برابر آزار و قتل او که تجاوز به حقوق تمامی انسانها است، سکوت کنیم. همین دلیل از تمامی رسانه ها، انجمن های دفاع از حقوق بشر، دفاع از روزنامه نگاران، دفاع از زندانیان سیاسی، انجمن های دفاع از حقوق زنان، فعالین سیاسی و تمامی انسانهای آزاده و آزاداندیش و تمامی کسانی که برای آزادی بیان و اندیشه مبارزه می کنند و آن را محترم می شناسند، فارغ از تمام موضع گیری های سیاسی و ... تقاضا می کنیم برای نجات این نویسنده ی جوان از مرگی تلخ و دردناک نجات دهید.

انتشار این خبر حتی در یک وبلاگ بیشتر هم می تواند عامل بازدارنده ای دربرابر این تجاوز باشد، پیشاپیش دستان همه ی شما را که به یاری او برمیخیزید، می بوسیم.


با احترام و عشق

هومن عزیزی و مریم هوله

هشتم بهمن 1384


http://www.maniha.com/

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

طرح سيلو سازي ايران در سوريه

زمان مخابره: 11/4/1388 - 22:59:5

کد خبر: 573134



وزير مسکن ايران از طرح احداث سيلوي ايراني در سوريه بازديد کرد

دمشق – طرح سيلو سازي ايران در سوريه، روز پنجشنبه مورد بازديد هيات ايراني به رياست "محمد سعيدي کيا" وزير مسکن و شهرسازي و رييس طرف ايراني کميسيون مشترک همکاري هاي ايران و سوريه قرار گرفت.


جمهوري اسلامي ايران 10 سيلو را در مناطق مختلف اين کشور در دست احداث دارد. به گزارش خبرنگار ايرنا، در اين بازديد "سعيد صفائي" مديرعامل شرکت توسعه سيلوها، گزارشي از روند اجرايي احداث 10 سيلو در اين کشور را تشريح کرد.
صفائي گفت: دو واحد از سيلوهاي دهگانه در شهرهاي "کپکا" و "صباح الخير" در شمال شرق سوريه به شرکت سيلوهاي سوريه تحويل داده شده است و هم اکنون چهار واحد ديگر نيز در استان حلب و الحسکه در مراحل تکميلي نصب تجهيرات قرار دارد. وي افزود: چهار واحد ياد شده که روز پنجشنبه وزير مسکن کشورمان از آنها در استان هاي حلب و حمص بازديد کرد، در آبان آينده تحويل طرف سوري داده مي شود و تا سال آينده ميلادي چهار واحد باقيمانده هم در استان هاي دمشق ، حلب ، رقه و حماه تکميل خواهد شد. صفائي تصريح کرد: هم اکنون در همه سيلوها عمليات ساختماني به مراحل نهايي رسيده است و به همين علت طرف سوري با رضايت از دقت اجرا و حسن انجام کار ، اعتبارات مالي اين طرح را که بالغ بر 215 ميليون دلار است ، طبق برنامه زمانبندي تامين مي کند. وزير مسکن و شهرسازي و هيات همراه، اوايل اين هفته براي شرکت در هفتمين نشست مشترک همکاري هاي ايران و سوريه وارد دمشق شدند و در حاشيه اين نشست، با حضور در استان هاي مختلف، از طرح هاي صنعتي در حال اجراي ايران بازديد کرد. وي روز جمعه پس از پايان برنامه بازديد از طرح هاي در دست اجرا، به سفر خود در سوريه پايان مي دهد.
نيروگاه برق تشرين، کارخانه سيمان حماه، طرح شرکت سايبر بين المللي براي احداث تونل انتقال آب به دشت هاي جنوبي حلب، 10 واحد سيلوي غله، توزيع و بهره برداري برق سوريه و واگن پارس از طرح هايي است که ايران با سوريه همکاري مي کند. احداث پل فلزي روي رودخانه فرات با همکاري شرکت مسکن و عمران قدس، پالايشگاه هاي بانياس و حمص، شيشه کاوه، توليد داروي درمان زخم پاي ديابتي و توليد خودروهاي سمند و پرايد، از ديگر طرح هايي است که ايران و سوريه کارهاي مشترکي را به اجرا رسانده اند. توسعه نيروگاه برق جندر، تونل زينبيه، متروي دمشق، صنايع فولاد، توليد لوله جي.آر.پي، صنايع مواد خام و اوليه رنگ، همکاري در زمينه نمايشگاه ها، مسکن، سفر و اعزام زائر، از طرح هاي پيشنهاد شده براي همکاري آتي ميان دو کشور عنوان شده است.

خاورم*5**2133**1577*



انتهای خبر / خبرگزاری جمهوری اسلامی (ايرنا) / کد خبر 573134
سه شنبه ۹ تير ۱۳۸۸

چرا صحت انتخابات تائید شد؟



در راستای اینکه شورای نگهبان صحت انتخابات را تائید کرده و ما نیز هر جوری که فکر کنیم چاره ای جز تائید این صحت نداریم، و اصولا عقل حکم می کند ما چیزی را که شش تا آدم عاقل و بالغ از طریق موبایل درک کردند، ما هم باید درک کنیم، لذا دلایل صحت انتخابات اخیر را برای کسانی که در جریان نیستند، اعلام نموده و دلایل قطعی صحت مذکور را بشرح زیر تقدیم می کنیم:

اول، روش خودکار: در این روش که بوسیله آقای امیدوار رضایی کشف شده که احتمالا تا حالا ناامید شده است، آرای یک صندوق را بررسی می کنیم، در بررسی ها به این نتیجه می رسیم که از 956 رای موجود در صندوق 720 رای با یک خودکار و برای محمود احمدی نژاد نوشته شده است، پس نتیجه می گیریم با یک خودکار 720 رای بیشتر نمی توان نوشت و همچنین انتخابات تائید می شود.

دوم، روش روانشناسی: بسیاری از مردم ایران دو شخصیتی هستند، مثلا با یک شخصیت شان جلوی غارتگران بیت المال را می گیرند و با آن یکی شخصیت شان از باجناق شان غارتگر بیت المال درست می کنند، خیلی از مردم سه شخصیتی و یا چهار شخصیتی هستند، بنا براین ممکن است آدمها با شخصیت های مختلف شان به یک نامزد رای بدهند، مثلا با یک شخصیت شان به دلیل اینکه خیلی خوشگل است به احمدی نژاد رای بدهند، ولی با شخصیت دیگرشان به دلیل اینکه خیلی باعرضه است به احمدی نژاد رای بدهند. به همین دلیل اصلا غیرطبیعی نیست که در هفتاد درصد حوزه های رای گیری بین 95 درصد تا 140درصد از واجدین شرایط رای بدهند. به همین دلیل طبیعی است که صحت انتخابات تائید می شود.

سوم، روش صدتایی: اصولا در اسلام اسراف حرام است، به همین دلیل اگر یک دفعه دیدید که در انتخابات لرستان دویست تا صندوق جمع آرای شان 600 یا 700 یا 900 یا 1200 است و محض رضای خدا به جای 600 تا 601 هم نیست، طبیعی است که نتیجه می گیریم که ملت ایران مردمی هستند که خیلی صرفه جویی می کنند. و همه برگه های رای شان را پر می کنند، از این طریق می فهمیم وزارت کشور از آدمهای صرفه جو برای انتخابات استفاده کرده و صحت انتخابات تائید می شود.

چهارم، روش مکانی: یکی از روشهای مفید در برگزاری انتخابات سالم، روش مکانی است، در این روش صندوق ها را به یک مکان ویژه انتقال داده و در آن را قفل می کنیم و در یک مکان دیگر تعدادی رای را با دل خوش و بدون عجله می نویسیم و سعی می کنیم به همان تعدادی بنویسیم که وزارت کشور اعلام کرده است. در این روش به جای شمردن آرا که کار خسته کننده ای است، به تعداد لازم رای می نویسیم، از این طریق مطمئن می شویم که انتخابات سالم برگزار شده است.

پنجم، تحقیق میدانی: یکی از مهم ترین روشهای اطمینان از صحت انتخابات این است که به تحقیق میدانی دست بزنیم، مثلا وقتی وزارت کشور اعلام کرد که میرحسین موسوی در تهران یک و نیم میلیون نفر مثلا رای آورده است، ما باید تعدادی نیروی ضد شورش در میادین اصلی از جمله میدان ونک، ولی عصر، انقلاب، رسالت، پونک، خراسان و غیره اقدام به شمارش تظاهرکنندگان طرفدار موسوی می کنیم، اگر تعداد آنها دو برابر آرای اعلام شده( در حدود سه میلیون نفر) باشند، می توانیم با ضریب نود و هفت درصد اعلام کنیم که انتخابات صحیح بوده است.

ششم، تحقیق از طریق پزشکی قانونی: یکی از روشهای اطمینان از صحت انتخابات این است که آمار تعداد کشته شدگان در تظاهرات علیه دولت را از پزشکی قانونی بگیریم، اگر تعداد کشته شدگان در یک هفته از پانزده نفر بیشتر بود، معلوم می شود انتخابات به احتمال 105 درصد درست انجام شده است.

هفتم، تحقیق در فضای بسته: یکی از روشهای اطمینان از صحت انتخابات شمارش تعداد زندانیان دستگیر شده در جریان انتخابات است. براساس فرمول گادالی 3T=YWX اگر تعداد دستگیرشدگان به ازای هر یک میلیون رای دهنده، بین ده تا سی نفر زندانی شده باشد، صحت انتخابات مشخص است. این تعداد هر چه بیشتر بشود، صحت انتخابات مورد تائید قرار می گیرد.

هشتم، تحقیقات رسانه ای: یکی از مهم ترین روش های تحقیق در انتخابات تحقیقات رسانه ای است. در این تحقیق موبایل یا تلفن به عنوان رسانه می تواند مورد توجه قرار بگیرد. در این شیوه یک نفر از بیت رهبری به احمد آقا جنتی زنگ می زند و می گوید " تائید کنید" و صحت انتخابات تائید می شود.

براندازی نرم و چماق سفت

براندازی نرم و چماق سفت
چهارشنبه ۱۰ تير ۱۳۸۸


ابراهيم نبوي
e.nabavi(at)roozonline.com


در راستای اینکه فعلا هنوز دو سه روزی از ماجرا نگذشته و هنوز اول ماجرای موج سبز است و تا اطلاع ثانوی در تهران حکومت نظامی است و هنوز سرگنده زیر لحاف است، لذا تا تعیین تکلیف بعدی فعلا به سووالات زیر جواب داده و تا چند روز دیگر جز وقتی توی خیابان و یا روی پشت بام می روید کار خاصی نکنید. پاسخنامه ها را جای خاصی نفرستید، فعلا لازم نیست هیچ چیزی را دم دست نگه دارید.



سوال اول: با توجه به اینکه آیت الله یزدی گفته است: " صلاحیت موسوی را بار دیگر تائید نخواهیم کرد." و با توجه به اینکه چهار سال دیگر انتخابات برگزار می شود، کدام یک از احتمالات زیر صحیح است.

گزینه اول: یزدی فکر می کند تا چهار سال دیگر جمهوری اسلامی وجود دارد

گزینه دوم: یزدی دلش خوش است

گزینه سوم: یزدی به هیچ کس دیگری جز موسوی فکر نمی کند.

گزینه چهارم: یزدی فکر نمی کند تا چهار سال دیگر جمهوری اسلامی وجود داشته باشد منتهی اگر حرف نزند توی شکمش درخت سبز می شود.


سوال دوم: شورای نگهبان اعلام کرد پرونده انتخابات ریاست جمهوری مختومه شد. به نظر شما علت مختومه شدن این پرونده چه بود؟

گزینه اول: پرونده بیش از حد کلفت شده بود؟

گزینه دوم: با یک چیز کلفت زده بودند توی سر تعدادی آدم و آنها زخمی شده بودند؟

گزینه سوم: وقتی پرونده را باز می کردی گاز اشک آور می خورد توی صورت اعضای شورا؟

گزینه چهارم: پرونده نازک بود، ولی گردن اعضای شورا کلفت بود؟


سوال سوم: مجمع روحانیون مبارز اعلام کرد " راهکارهای خیرخواهانه به نتیجه نرسید، اعتراضات خیابانی راهکار نیست." پس راه حل چیست؟

گزینه اول: راهکارهای شرورانه خیابانی

گزینه دوم: راهکارهای شرورانه بیابانی

گزینه سوم: برو بینیم با این حرف زدن تان

گزینه چهارم: نرو، وایستا ببینیم چی می شه


سوال چهارم: سید محمد خاتمی گفت " باید فضایی وجود داشته باشد که هرکس آزادانه حرف خودش را بیان کند." به نظر شما این فضا در کجا وجود دارد؟

گزینه اول: در فضای بین ناهید و مشتری

گزینه دوم: در فضای بین اورانوس و مشتری

گزینه سوم: در فضای بین زهره و مشتری

گزینه چهارم: در کهکشان راه شیری یا هر جایی که مشتری باشد

گزینه پنجم: آخه قشنگ جان! این هم حرفه شما می زنی؟


سوال پنجم: محمود احمدی نژاد گفت " براندازی نرم در ایران شکست خورد." با توجه به اینکه در وقایع اخیر بیست نفر کشته و هزار نفر زندانی شده اند، فکر می کنید چرا شخص مذکور فرق چیز سفت و نرم را نمی فهمد؟

گزینه اول: چون تا حالا روی زمین سفت آبپاشی نکرده.

گزینه دوم: چون روی تپه های معمولی کارش را کرده نه تپه های سفت.

گزینه سوم: چون تا حالا روی زمین سفت آبپاشی کرده ولی متوجه عواقبش نشده.

گزینه چهارم: چون اولش نرم است.


سوال ششم: اگر یک نفر پس از بیست روز زندان به انجام براندازی مخملی اعترافات کند، کدام نتیجه گیری درست است؟

گزینه اول: آدم است، دردش می گیرد

گزینه دوم: فشار بیاید، خیلی درد دارد

گزینه سوم: هم فشار می آید هم درد می گیرد

گزینه چهارم: چنین آدمی فقط یک گزینه دارد.


سوال هفتم: با توجه به اینکه سردار پهناور فیروزآبادی چند هفته قبل از انتخابات گفته بود" احمدی نژاد رفتنی نیست و نمی گذاریم برود" و حالا احمدی نژاد نرفته است، چه نتیجه ای درست است؟

گزینه اول: قرار است دوتایی با هم بروند

گزینه دوم: قرار است آقا را هم با خودشان ببرند

گزینه سوم: قرار است اگر احمدی نژاد رفتنی شد به ما هم خبر بدهد.

گزینه چهارم: فعلا مدتی هستند.


سوال هشتم: با توجه به اینکه کروبی گفته است " دولت احمدی نژاد مشروعیت ندارد." حالا چکار کنیم؟

گزینه اول: فشار می دهیم تا مشروعیت پیدا کند.

گزینه دوم: خودش می افتد زمین مشروعیت پیدا می کند.

گزینه سوم: می رود حمام غسل می کند، تمیز هم می شود، ولی مشروعیت پیدا نمی کند.

گزینه چهارم: گزینه اول و دوم صحیح است.

در این خاک زرخیزایران زمین-نبودند جزمردمــــــــی پاک دین

فردوسی بزرگ که درود و داد و دَهِش یزدان بر او باد


در این خاک زرخیزایران زمین
نبودند جزمردمــــــــی پاک دین

همه دینشـــــــان مردی وداد بود
وز آن کشـــــــورآزاد و آباد بود

چو مهــرو وفا بود خود کیششان
گنه بود آزارکــــــــــس پیششان

همه بنـــــــــــده ناب یزدان پاک
همه دل پرازمهراین آب و خاک

پدر در پدر آریایــــــــــــی نژاد
ز پشت فریدون نیـــــــــکو نهاد

بزرگی به مردی و فرهنگ بود
گدایی در این بوم و برننگ بود

کجا رفت آن دانــــش و هوش ما
که شـــــد مهر میهن فراموش ما

که انداخت آتـــش در این بوستان
کز آن سوخت جان و دل دوستان

چه کردیم کین گونه گشتـیم خوار
خرد را فکــــندیم این سان زکار

نبود این چنین کـــشور و دین ما
کجا رفت آییــــــــــــن دیرین ما

به یزدان که این کشــور آباد بود
همه جای مــــــــــردان آزاد بود

در این کشور آزادگی ارز داشت
کشاورز خود خانه و مرز داشت

گرانمـــــایه بود آنکه بودی دبیر
گرامی بد آنکـــس که بودی دلیر

نه دشمن دراین بوم وبرلانه داشت
نه بیگانه جایی دراین خانه داشت

از آنروزدشمـــن بما چیره گشت
که ما را روان وخـردتیره گشت

از آنروز این خــــانه ویرانه شد
که نان آورش مرد بیگـــــانه شد

چو ناکس به ده کــــدخدایی کند
کشاورز باید گـــــــــــدایی کند

به یزدان که گــر ما خرد داشتیم
کجا این سر انجــــــام بد داشتیم

بسوزد در آتـش گرت جان و تن
به از زندگــــی کردن و زیستن

اگر مایۀ زندگــــــی بندگی است
دوصدبارمردن به اززندگی است

بیا تا بکـــــــوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این بار ننگ آوریم

شهرقم ازروز پس از انتخابات در محاصرۀ کامل بسی میبرد

شهرقم ازروز پس از انتخابات در محاصرۀ کامل بسی میبرد و تمام مبادی ورود وخروج در کنترل نیروهای نظامی است


بیش از طلبه ها، نظامی ها در شهر مستقراند

کودتاچی های 22 خرداد گلوی قم را بیش از تهران گرفته اند





انفجار زیر پوست شهر قم است، این را تنها کسانی که با محافل مختلف در ارتباط اند می توانند تائید کنند.
قم بیش از هر شهر دیگر ایران،- حتی تهران- تحت کنترل است.


در اداره ی ارشاد قم هم همانند تمام اداره های استان قم حدود 90% کارمندان به موسوی رای داده اند و بعد از انتخابات هم بحث های انتخاباتی به شدت به نفع موسوی جریان داشته است و چرخشی 180 درجه ای در منش و رفتار کارمندان بوجود آمده بود. اما در یک تصمیم ناگهانی و شتابزده که معلوم نیست از جانب چه کسی یا کسانی اتخاذ شده است، اکثر کارمندان این اداره را اخراج کرده اند و بعضی از آنها هم امروز (دوشنبه) جلوی موسسه ی مصباح یزدی در بلوار جمهوی اسلامی بعد از بلوار امین تحصن کردند و با برخورد مامورین پلیس بازداشت شدند. همه ی اینها برای جلوگیری از رسیدن موج اعتراض و تظاهرات علنی به قم است، چرا که با پیوستن این شهر به تظاهرات علنی در خیابان ها عملا مشروعیت مذهبی و دینی خامنه ای و دولت نیز زیر سوال خواهد رفت، به همین دلیل است که با هر نوع حرکت اعتراضی در قم به شدت برخورد می شود تا نطفه های آن بسته نشود. هر چند فشار مردم (چه در قم، و چه خارج از قم) در زمان فعلی نیز روی مراجع قم به شدت بالاست.

صدای اعتراضات گسترده مردم تهران بر بام خانه های خود

صدای اعتراضات گسترده مردم تهران بر بام خانه های خود

فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران : بنابه گزارشات رسیده از مناطق مختلف تهران ، مردم تهران امشب همانند شبهای گذشته بر بام منازل خود حاضر شدند و نداهای اعتراض گسترده خود را سر دادند.

از هر کوچه وخیابان و محله صدای فریاد های اعتراض مردم نسبت به شبهای گذشته رساتر و گسترده به گوش میرسد. ندای بانک اعتراض الله و اکبر و شعار مرگ بر دیکتاتور و در مواردی زیادی شعار مرگ بر خامنه ای سکوت شبهای تاریک وظلمانی استبداد را در هم می درید و فضای رعب و وحشت بر قلب سیاه سرکوبگران حاکم وارد می کرد. مردم تهران امشب از ساعت 22:00 تا حوالی 23:00 بصورت گسترده بر بام خانهای خود قرار گرفتند و همه با هم ندای الله اکبر سر دادند آنها همچنین شعارهای مرگ بر دیکتاتور و مرگ بر خامنه ای سر دادند. فریادها از تمامی نقاط تهران شنیده می شد.

نیروهای گارد ویژه ،سپاه پاسداران،بسیج و لباس شخصیها با موتورهای خود ساعاتی قبل از شروع فریادهای اعترض مردم در سطح کوچه و محلات نمایش قدرت و وحشت بر پا کرده بودند. همچنین نیروهای پیاده آنها ضمن تخریب اموال مردم به درب منازلی که صدای الله اکبر و شعار مرگ بر دیکتاتور می دادند با باتوم های خود می کوبیدند. آنها همچنین به منازل مردم سنگ پرتاب می کردند این سنگها گاها باعث تخریب شیشۀ پنجرههای منازل می شد و این مسئله باعث می شد که علاوه بر شعار مرگ بر دیکتاتور شعار مرگ بر خامنه ای هم داده می شد.