۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

اردوگاه

اردوگاه

ا. رضايي


همه را ريختند داخل اردوگاه . بعدها كه شمرديم هفتصد نفر بوديم . هفتصد نفر توي اردوگاه شماره يك . اردوگاه هاي ديگري هم بود . جمعاً پنج اردوگاه . از شماره 1 تا 5 . اسم اردوگاه و شماره ها كار خود بچه ها بود . اردوگاه هم ما را به اسم اسرا مي شناخت . طبعاً انتظار داشتيم كه طبق قوانين كنوانسيون بين المللي ژنو با ما برخورد شود . كتك نزنند ، آب و غذا و سيگارمان را هم بدهند . ما را آورده بودند . با پاي خودمان كه نيامده بوديم .

لباس شخصي ها با باطوم ولگد مي زدند . به همه جا مي زدند ولي ناكس ها بيشتر دوست داشتند توي تخم بچه ها بزنند . مي خواستند زانو بزنيم . پيرمردها زمين مي خوردند . نگذاشتيم روي زمين بمانند . همه را كه جا دادند يكي از ريشوها داد زد " گوساله ها ، بهتر است مثل بچه گاو ساكت باشيد والا با گازهاي فلفلي حساب همه را مي رسيم . قتل شما ملحدين واجب است ." يكي از بچه ها خنديد و گفت " حاج آقا حساب گوشت دستش نيست و گرنه به ما نمي گفت گوساله ".

درست مي گفت. وقتي همه چيزت تامين باشد بابت كشتن و شكستن و بريدن و خراب كردن اضافه كار و وام و صد جور پاداش ويژه ديگر بگيري، مايحتاج و گوشت هم هر 15 روز دم در خانه تحويل حاج خانم بشود ، ديگر قيمت گوشت دستت نيست حاج آقا .
حاج آقا هر سال به خانه خدا مي رود . به عنوان آشپز يا سركاروان يا كمك سركاروان . خلاصه هر سال به شكلي وبهانه اي . هر سال هم حجتان مقبول وسعي تان مشكور . حج هر ساله گناه سال را مي شويد . اصلن هر مكه كه بروي با خدا بي حساب مي شوي . بي حساب تا سال بعد .

علي گفت " بي مروت ها شما كه با اون گازهاي اشك آور و فلفلي و مواد شيميايي كه نفهميديم چه كوفت و زهر ماري بود براي ما ريه نگذاشتيد . بعد هم توي تونل مرگ آنقدر به ما تحت ما انگشت گذاشتيد كه عين زن زائو گشاد شديم . خيالي نيست گاز كه بزنيد مستقيم از دماغ مي ريزه توي ماتحت . ماتحت بي ماهيچه ول مي كنه تو پاچه شلوار ." علي كه حرف مي زد سينه اش خس خس مي كرد . انگار صدايش از ته چاه مي آمد . لاغر بلند بود .با چشمان درشت وكال . طبق اخلاص بود . هست ونيستش كف دستش بود. جر خورده بوديم . بعضي ها فرق سرشان شكاف كاملي برداشته بود . بعضي سرشان جوري ضربه خورده بود كه تبري و دراز شده بود .
.
باطوم ها دو جور بودند بعضي ها نرم بودند ، وقتي مي خوردي تا يك دو ساعت گيج مي خوردي. تلو تلو مي زدي مثل مستي كه خارج از قاعده خورده است . بعضي باطوم ها خشك بودند . مي گفتند داخل شان چوب است . به هر جايي كه مي نشست بدن را جر مي زد . دوست داشتم بخوابم . جا نبود . كيپ هم نشسته بوديم . زانو توي بغل . پايت را مي كشيدي ممكن بود توي چشم كسي برود . كوكتول مولوتف به سر تعدادي از بچه ها خورده بود . همان جا كه منفجر شده بود موادش ريخته بود توي چشم و صورت . سوخته بودند . خدا كند كور نشده باشند .

خاموشي كه زدند به بركت نور سيگارها انگار جايي تاريك نبود . لااقل دويست سيگار روشن بود . همه چيز را گرفته بودند . گردن بند رسول را كه گرفتند به سرباز گفت حلالت . خيلي از بچه ها پول و موبايل شان را به درجه دارها و سربازها دادند . مي گفتند ما گناهي نداريم . ماموريم ومعذور . تك و توكي موبايل هم به داخل رسيد . بعدها خيلي به درد خورد . بچه ها از وضعيت بازداشتگاه فيلم و عكس مي گرفتند و مسيج مي فرستادند . مامورها پول مي گرفتند و سيگار مي خريدند .هر بسته مگنا 2500 تومان . من از اين باريك ها مي كشيدم . گفتند نيست قانع شديم به پر دود و غليظ . حالا ديگر عادت كرده ايم . يعني اگر تپاله هم مي دادند مي كشيدم .

جبهه كه بودم گاهي چاي مي كشيدم . مخصوصاً توي جبهه ماووت كردستان . روي قله سنگر زده بوديم. سنگرها را قد كمر مي ساختيم . مجبور بوديم چهار دست و پا توي سنگر بگرديم . جاده زير آتش بود . تداركات خوب نمي رسيد. چاي دست پيچ مي كشيدم . مصطفي زاده مي گفت به ريه ات رحم نمي كني . گفتم احمد جان بدتر از شيميايي بعثي ها كه نيست . فرمانده گروهان بود . خدا رحمتش كند راست راستي سرداري بود . جلو چشمم شهيد شد . رفته بودم دستشويي . برگشتم جايم را اشغال كرده بودند . دم در نشستم . پيش پاي يك استوار . درها كه بسته شد، ريشوها رفتند . فقط چند سرباز و استوار داخل ماندند .

يكي داشت از رضا حرف مي زد . "روي خرپشته كه بوديم رضا لره آموزش سنگ اندازي مي داد . مي گفت سنگ انداز بايد سرش بالا باشد و با چشم زل بزند به روبرو و دستش روي زمين دنبال سنگ بگردد . سرت كه بالا باشد سنگ كه بيايد مي بيني . سرت را مي دزدي . دست ، خودش سنگ را پيدا مي كند .

بعدش هم كه تسليم شديم ، يك پاي رضا توي تونل بود كه حسابي كتكش زدند . داد مي زد ترا به پيغمبر نزنيد . دوازده امام را هم كه گفت برادرها التفات نكردند . آخرش داد زد ترا به جان رهبر نزنيد . ديگر نزدند . سريع كشيديمش داخل ساختمان. ديوانه چطوري اين آخري به ذهنش رسيد ." رضا يك ماه بود كه از آسايشگاه اعصاب و روان مرخص شده بود . يعني نمي خواستند مرخصش كنند . پيغام داد اگر نجاتم ندهيد ، راستي راستي ديوانه مي شوم.

رضا را كه براي بازجويي بردند اول اسمش را پرسيده بودند . بازجوها چهار نفر بودند بعلاوه يك حاج آقا درجه اش را نفهميديم . شايد تازه لباس گرفته بود .
رضا تا نشست گفت آقايان ببخشيد . شلوارش را تا زانو پايين كشيد. درست روبروي خود حاج آقا . بعد هم شورتش را . عورتش پيدا بود .جايي بين سوراخ و لوله دو نامه درآورد . يكي در خصوص وضعيت رواني و يكي هم تاريخ ترخيص با مسئوليت شخصي . نامه ها را به بازجوها داد . گفت آقايان بررسي مختصري داشته باشند. تا نشست شروع به خوردن كرد. ميز بازجو ها با انواع ميوه چيده شده بود . حق داشتند. بازجويي از هفتصد نفر هم وقت زيادي مي بُرد و هم انرژي زيادي مي گرفت . آخرش هم جيب هايش را از ميوه پر كرد . خودش مي گفت فكر كنم ديوانگي ام ثابت شد. چون بعدش چيز ديگه اي نپرسيدند . رضا اصلاً خوش تعريف بود . همه را به خنده مي آورد .

داشتم مي خنديدم كه ضربه سنگيني ناغافل توي پشتم نشست . همان درجه دار پشت سرم زد . ناكس هر لنگه پوتينش اندازه يك جفت پوتين بود . به پشتم زد ولي تمام بدنم ضربه اش را احساس كرد. چهار اسكلت بدنم لرزيد . گفت " بي پدر و مادرها سه روزه به خاطر شما خواب مان را گرفته ا ند ، آنوقت شما كركر و هرهر مي خنديد .اين همه كتك و انگشت تو مقعد كافي نيست ". گفتم:" استوار اين آخري كه گفتي سعادتش نصيب من نشد ". گفت "بي شرف كون گشاد ". چشم هاي استوار پف كرده بود . ريش هايش نوك زده بود . معلوم بود چند روزه كه نخوابيده است .

راستش من كه رسيدم مامورها نگذاشتند داخل ساختمان بشوم . مجبور شدم شب را توي خيابان بخوابم . خيلي ها شب را توي خيابان هاي اطراف خوابيدند . دقيقا شب 23 بهمن بود. ساعت از سه شب كه گذشت ، سرما طاقتم را بريد . رفتم توي ماشين خوابيدم . ماشين را روشن كردم وبخاري را تا آخر كشيدم . فقط يك ذره شيشه را دادم پايين . ساعت 10 صبح كه شد رفتم توي خيابان پيش بچه ها . ديدم هركدام يك شاخه گلايول سفيد توي دستشان است . بچه ها جا دادند . نشستم . چند شاخه هم به من دادند . گفتند امروز ساعت سه قراره بيايند . خودشان اعلام كرده اند .

روزنامه آوردند خوشحال شدم. خواستم مطالعه كنم. جهان گفت "قديميه اخوي براي آتش زدن است ." ساعت از سه گذشته بود ولي هنوز نيامده بودند . جهان گفت "بابا بياييد مارا بزنيد ما هم كار و زندگي داريم" . به آخوندي كه رد مي شد سلام دادم. خپل وچاق بود . عمامه اش را روي يك سوم انتهاي سرش گذاشته بود . صورت كم مو و كوسه داشت . راه كه مي رفت فكر مي كردي با اولين تپق عمامه اش مي افتد . نمي دانم چرا ياد تصوير آغا محمد خان قاجار افتادم . جوابم را نداد " گفت بابا بيكاريد بريد دنبال زندگي . اينجا ماندن چه سودي داره ". يكي از بچه ها داد زد " ريدم به اون زندگي كه تو مي گويي حاج آقا ! " گفتم" جهان امروز هم خبري نيست ". گفت نه امروز خبرهايي است نگرانم ". جهان نگران بود .

ساعت چهار نشده بود كه آمدند . اول حسابي شعار دادند . بعد هم چند تا اطلاعيه قراعت شد . باران سنگ شروع شد . بچه ها گل ها را پرتاب كردند . مامور ها هم شروع كردند به زدن . براي زدن نرفته بوديم . اگر هم مي خواستيم بزنيم نمي توانستيم چون از بازو به هم قلاب شده بوديم . اگر پا هم مي انداختيم ، مي گرفتند و از حلقه مي كشيدند بيرون . مظفري را گرفتند و كشيدند بيرون. با كمر محكم به لبه جدول زدند . گفتم:" صد بار گفته بودم آقا جان تو مريضي نيا ".

بي پدر به خرجش نرفت كه نرفت . 77 سال داشت . تازه ديسك كمرش را عمل كرده بود . تا يك هفته بي خوابي را حريف بود . موهاي سرش عين برف سفيد بود . مي گفت "من سه سازمان نظامي را تجربه كرده ام . اولش ارتش بودم . بعد منتقلم كردند شهرباني . تا شديم نيروي انتظامي هم بودم . مي گفت در تمام خدمتم اين طوري نديده بودم . شك دارم اينها ايراني باشند" . از همه جا حمله مي كردند. هركسي را كه مي گرفتند اول مي زدند و بعد داخل اتوبوس مي ريختند . داخل اتوبوس كه شديم نمي دانم چي شد كه همه فرار كردند . من هم پياده شدم . دوباره رفتم تو حلقه بچه ها .

يكي از بچه ها گفت " نامسلمونا دارند زن ها را مي زنند ". به بازجو گفتم" اگر براي جنگ و دعوا آمده بوديم كه زن و بچه ها را نمي آورديم. امام حسين هم كه زن و بچه هايش را برده بود ، مي خواست اعلام كند كه براي جنگ نيامده. جنگ را هم به حسين تحميل كردند".
.
بازجو گفت" اسم امام را با دهن كثيفت آلوده نكن ملحد ". دوباره دست ها را قلاب كرديم . با يا حسين ولا فتي الا علي جلو رفتيم .
وقتي به پشت سر نگاه كردم ديدم دو دسته شده ايم . اكثريت جا مانده بودند . مامورها حلقه را شكسته بودند . من ماندم و سي چهل نفر ديگر. محاصره شديم .

مامور گفت" با زبان خوش برو داخل اتوبوس". بي پدر با باطوم خشك مي زد . يك روحاني هم توي حرم شده بود سر خرما.چند تا سئوال داشت . از خدا و پيغمبر و ائمه پرسيد . عين پل صراط شده بود . انگار وروديه بهشت و جهنم دستش بود . موبايلم ثانيه به ثانيه زنگ مي زد . گفتم " باطل تا وقتي در قدرت است هل من مبارز مي طلبد . هيچ كس را قبول ندارد . از همه هم تاييديه مي خواهد . زن و مرد ، پير و جوان . حتي حاضر است از جنده ها تاييديه بگيرد . دوست دارد همه بگويند شما درست هستيد . حق با شماست بقيه اخند . وقتي هم زبون شد همه چيز را انكار مي كند يا لا ادري سر مي دهد . "

گفتم :" اين هايي كه زنگ مي زنند نگران بچه ها يا شوهر و برادرشان هستند . آنهايي كه توي آتش مي سوزند ، دوست هاي من هستم . نمي توانم دو دقيقه يك جا بند باشم دستگيرم مي كنند . در اوج خفت وخواري دارم از عقيده ام دفاع مي كنم. اگر جاي من قرار گرفتي و از عقيده ات دفاع كردي بر حق هستي ". مامور با باطوم توي دستم زد . دهنم خشك شد . گفت :"برو داخل" داخل كه مي شدم با خودم گفتم هر چه باشد امنيتش بيشتر از خيابان است .

اتوبوس كه راه افتاد يكي از ريشوها با ميله آهني به شيشه زد . شيشه باقاب پايين ريخت . از سگ هار هم هارتر شده بود . پارس مي كرد . من خيلي آدم پر دل و جراتي نيستم . براي بعضي كارها اصلاً جرات ندارم . سه ماه پيش موشي توي خانه پيدا شد . خيلي زبل بود . به چيزي هم رحم نمي كرد . عهد كرده بودم اگر بگيرمش آتشش بزنم . آخر سر پسر همسايه تله گذاشت . وقتي پيداش كردم ، كمرش شكسته بود . خيلي دلم سوخت . نزديك بود گريه كنم .

اتوبوس كه راه افتاد يكي از ريشوها را ديدم . پاره آجري توي دستش بود . مطمئن شدم كه مي خواهد به من بزند . دقيقاً وسط پيشاني ام . نمي دانم چرا جُم نمي خوردم . فقط نگاهش مي كردم . هر بار كه مي خواست بزند يك نفر جلويش سبز مي شد . جمعيت بيرون زياد بود . خودشان پنج هزار اعلام كردند . استاندار توي مصاحبه گفته بود كه پنج هزار از مردم عادي بودند . هيچ نيروي دولتي دخالت نداشته است .

همان شب خواب ديدم توي جلسه مصاحبه كذايي هستم . و به چرت و پرت استاندار گوش مي دهم . ناخودآگاه بلند شدم و گفتم آقا تا كي مي خواهيد دروغ بگوييد . كمي هم از خدا بترسيد . مگر شما را به خاطر دين داري استاندار نكرده اند . برو نامه علي را به استاندارش بخوان .
.
اي مالك مردم دو دسته اند . دسته اي برادر ديني تو هستند ودسته اي ديگر در آفرينش همانند تو هستند . اگر گناهي از آنان سر بزند يا خواسته و ناخواسته اشتباهي مرتكب شوند، آنان را ببخشاي و بر آنان آسان گير ، آن گونه كه دوست داري خدا ترا ببخشايد و بر تو آسان گيرد . هرگز با خدا مستيز و از كيفر كردن ديگران شادي مكن . خود بزرگ بيني دل را فاسد و دين را پژمرده و موجب زوال است . اي مالك عقل و انديشه ات را به جايگاه اصلي باز گردان .

گفتم آقا براي ديدن و گفتن حق هيچ وقت دير نيست . حُر باش . دنيايت تامين ، آخرت را چه مي كني . آخرت را با حرف حق بخر .
شيشه هاي اتوبوس كه شكست بچه ها براي دومين بار فرار كردند . اولش نخواستم فرار كنم ولي با خودم گفتم چرا مفت به چنگشان بيفتم .پياده كه شدم كسي از بچه ها را نديدم. بعد فهميدم همه را گرفته اند . عده كمي موفق به فرار شده بودند. خيابان را كه خلوت كردند ، رفتند سراغ بچه هاي ساختمان . قرار نبود به راحتي تسليم بشوند . بچه ها يك قسمت كنگره ي ديوار را خراب كرده بودند ، نخاله هايش را روي خرپشته جمع كرده بودند . زن ها از طبقه دوم ساختمان آب و نان را به بالا مي فرستادند.

همه جا محاصره شده بود . تا هزار متري بيشتر نمي توانستم نزديك شوم . آرزو مي كردم ريش هايم اندازه بن لادن بود تا با جمعيت قاطي مي شدم و خودم را به داخل ساختمان مي رساندم . انگار از خط مقدم دور مانده بودم. اولين بار كه جبهه رفتم 16 سال داشتم . به قولي هنوز تو صورتم مراسم نگرفته بودم . قبلاً هر بار كه خودم را براي اعزام معرفي كرده بودم ، جوابم كرده بودند . نمي توانستم تيغ به صورتم بكشم . پدر گفته بود " وقتش كه شد خودم تيغ اول را مي كشم ." بعد گفته بود:" خودت حق نداري دست به صورتت بزني. فردا كج و كوله سبز مي شوند . مي شوي جوجه تيغي ." گفته بود:" اين خاندان كوسه ندارد . نمي خواهم پسر من اوليش باشد" .

تا 8 شب اطراف ساختمان پرسه مي زدم . هيچ راهي به ذهنم نمي رسيد. گوشه و كنار ، طلبه ها مردم را ارشاد مي كردند . مي گفتند اين ها ملحدند .فتوي ها را مي خواندند . طاقتم بريد . داد زدم :"همه اين حرف ها دروغه مردم " جمعيت بر و بر نگاهم كرد . مثل يك گله بز بودند كه به دنبال اولين بز به پرتگاه مي روند . مي روند تا قعر جهنم . بپرسي كجا ؟ مي گويند نمي دانيم . گله اي ميرويم . ما پشت سر اولي بوديم . ما گناهي نداريم .

تا حافظه ياري داد توضيح دادم . از خدا و پيغمبر نقل حديث و آيه كردم . طلبه ي جواني گفت " ما فتواي علما را مي خوانيم شما كه از آقايان بيشتر نمي دانيد نعوذ باله" . گفتم " حاج آقا مگر نه اينكه قرآن از دين فروشي علماي يهود گفته . مگر قرآن نگفته دين را ارزان نفروشيد . حاج آقا براي صدور اين فتواها چقدر گرفتند . گفت: آنها علماي بيدار هستند . افضل از انبيا بني اسراييل" . گفتم :"امر بر آقايان مشتبه شده . گله هاي آدمي كه پشت سرشان دولا راست مي شود فكر مي كنند كارشان درست است ."

كلامم منعقد نشده بود كه همه رفتند . وقتي به پشت سر برگشتم ريشوها دورم را گرفته بودند . دعوت به مباحثه را رد كردم . چه آرامشي براي گپ و گفتگو ! زدم به چاك فرار . البته خدايي ندويدم . چاك فرار توي ذهنم بود . آرام راه افتادم سمت حرم . فكر كردم آن جا امنيتش بيشتر است . بعدها فهميدم خيلي ها را همان جا شكار كردند . در راه كه مي آمدم. راننده هم دلش خيلي پر بود . از هر دري مي گفت . از زمين و زمان شكايت داشت . گفت" با 54 ماه جبهه از كار بيكارم كرده اند . حالا از ناچاري غربيل اين ماشين را چسبيده ام . به رييس قبلي قوه قضاييه دادخواه شدم . مدارك جبهه را كه نشان دادم . گفت خيلي ها براي ساعت دزدي رفته بودند جبهه .

بهش گفتم :" مي گفتي از قَِبل همين ساعت دزد ها شما رييس شدي حاج آقا !؟ " راننده گفت:" رضا شاه به آتاتورك گفته بود من عمامه را برداشتم . آتاتورك گفته بود تو اشتباه كردي من عمامه را با سر برداشتم ". گفتم: " اي آقا ، اين ها هر دو ديكتاتور بودند . توي اين مملكت هر كسي به قدرت مي رسد . اول مجسمه ي قبلي ها را خراب مي كند . بعد نام ها را از خيابان ها بر مي دارد . حافظه مردم كه پاك شد . همه چيز را كه فراموش مي كنند و يادشان مي رود اين ها همان ها هستن" .

دلم قرار نداشت . از همه جاي ساختمان دود و آتش بلند بود . ديوارها و پنجره هاي آهني هم مي سوختند . نا خواسته به طرف ساختمان كشيده مي شدم . دست خودم نبود . متوجه دور و بر نبودم . همراهم عقب مانده بود . هر لحظه فاصله اش بيشتر مي شد . نمي خواستم دوباره همديگر را گم كنيم . به 100 متري ساختمان رسيديم . بچه ها مردانه استقامت مي كردند . ناخودآگاه ماشاءاله مي گفتم . بچه ها از روي بام ساختمان مقابله مي كردند . شعار يا حسين مي دادند .

يكي از بچه ها بلند داد زد " ما شيعه هستيم . ما ايراني هستيم. اگر دين نداريد آزاده باشيد ". با تفنگ ساچمه اي هدف قرار گرفت . افتاد .
ريشوها داشتند با هم صحبت مي كردند . هركسي پيشنهادي داشت. يكي مي گفت بايد از خمپاره و آر پي چي استفاده كرد . يكي هم گفت لازم باشد از بمب هسته اي هم استفاده مي كنيم . همراهم با اصرار دستم را كشيد :" گفت بايد زودتر دور بشويم . شناسايي شده ايم . از پشت سر كه مي آمديم اشاره مي كردند كه اين دونفر هم با آنها هستند".

برگشتيم . ولي دلم پيش بچه ها بود . پيش ساختماني كه در آتش مي سوخت و قرار بود با آرپي چي يا خمپاره با خاك يكسان شود . به همراهم گفتم برو سراغ ماشين . من همين جا مي مانم . كنج ديواري نشستم . در فاصله 300 متري . مي خواستم با چشم هاي خودم همه چيز را ببينم . تازه سيگارم را روشن كرده بودم كه سه نفر از مامورها رسيدند . دستور دادند به سينه ديوار بچسبم . دست ها بالا و پاها باز . جيب ها را خوب گشتند . پرسيدند چي همراه داري . چيز خاصي نداشتم . جز 25 هزارتومان پول وگوشي موبايل . تازه خريده بودم . هنوز قسطش را تمام نكرده بودم .

مامور پرسيد :" تو هم با آنها هستي " با دست به ساختمان اشاره كرد . شعله آتش بيشتر شده بود . يك لحظه خواستم بگويم نه . دهنم كه باز شد بريده بريده گفتم :"آ..ر..ه " انگار شام آخر بود . مسيح گفت نان را بخوريد كه گوشت من است . اين شراب هم خون من است. گفت يكي از شما مرا به مشتي سيم خواهد فروخت . پطرس گفت هرگز . گفت اي پطرس تو قبل از بانگ خروس سه بار مرا انكار خواهي كرد. مسيح را كه به جلجتا مي بردند ، پطرس در ميان جمعيت بود . عده اي او را شناختند . به مامورها گزارش شد . پرسيدند تو هم با او هستي . گفت نه و سه بار تكرار كرد . خروس بانگ كشيد .

دو تا از مامور ها بازوهايم را گرفتند . مستقيم به طرف ريشو ها مي بردند. سومي از پشت سر مي آمد. به مامور ها گفتم:" شما اين طوري به كشتنم مي دهيد " يكي از مامورها گفت:"رفيقت كجاست ؟ انكار كردم . دوباره مرا برگرداندند سر جاي اول . به سراغ رفيقم رفتند . يكي از مامورها گفت:" سيبلوي ترسو فرار كرد " جواني ازجمعيت جلو آمد گفت:" يكي از مامورهاي خودتان خبرش كرد ."

همان جوان به مامورها اصرار كرد كه آزادم كنند . 20 دقيقه خواهش كرد . مامورها ولم كردند. مامورها كه دور شدند جوان گفت :"من خودم رفيقت را فراري دادم . صبح هم كه از تهران مي آمدم در راه با دوستانت همسفر بودم . به آنها گفتم كه نيايند . همه را مي خواهند بكشند "
وقتي دور شدم دستم توي جيبم رفت . نه موبايل بود و نه پول ها . تازه فهميدم چرا آزادم كرده بودند . برگشتم به طرف استوار . دستشويي لازم بودم. "گفت مي ترسم تا آخر عمر توي صف دستشويي بماني"

درست مي گفت . بچه ها دم در دستشويي صف درست كرده بودند . يك دستشويي بود و 700 نفر . دستشويي بچه ها طول مي كشيد . نمي توانستند جنگي كارشان را تمام كنند. خيلي ها ادرار خون داشتند . كم كم مي آمد . خيلي درد داشت . خون خالص بود . لخته لخته. ياد مظفري افتادم . رفيق هميشه همراهم بود . مصاحبتش دنيايي مي ارزيد . اراك بوديم . برف شديدي آمده بود . زنجير چرخ نداشتم . بغل پليس راه پارك كردم و خوابيديم . چشمم داشت گرم مي شد . مظفري گفت دستشويي دارم . گفتم معطلش كن. خلاصه چند بار تكرار كرد . آخرش گفتم گور پدرت براش لالايي بخوان و خوابيدم . وقتي بيدار شدم ديدم صورتش گل انداخته . مي خنديد . اولش هول كردم گفتم نكند به آپانديسش زده . تب كرده . گفتم چكارش كردي ؟ گفت هيچي كيسه فريزر موجود بود . با دست به تكه يخ زرد رنگي اشاره كرد كه لاي برف ها بود .

گفتم:" استوار كيسه فريزر بدهند . مي شود خوني هايش را هم جدا كرد . شايد قابل بازيافت باشد" استوار خنديد . يعني نيمچه خنده اي كرد . "گفت به خدا شما آدم نيستيد . كتك مي خوريد مي خنديد . توي بازداشت آواز مي خوانيد . انگار صحرا و سبزه ديده ايد . خيلي ها اين جا زانو زدند ". آدم بدي نشان نمي داد . بي خوابي به سرش زده بود. گفتم" استوار كمي بخوابيد ما كه اهل فرار نيستيم"
گفت "مي دانم ولي خبر دار بشوند قبر همه مان كنده است . سي سال خدمتم گُه مال مي شود ". كم كم با هم قاطي شديم . سر حرفش باز شد. پرسيد: "راست راستي شما كافر هستيد ؟" مهر نمازم را نشانش دادم .

بازجو گفت: "عقايدت را روي برگه بنويس . سعي كن بدون خط خوردگي باشد ". نوشتم . به خدا و پيغمبر و 12 امام اعتقاد دارم . و منتظر ظهور هستم . فكر كردم در دادگاه انگيزسيون هستم درست در قرون وسطي . روبروي يك كاردينال خشك مقدس نما . بازجو گفت:" همه كه همين را مي گوييد . پس اختلاف ما با شما چيه ؟" گفتم:" شما كه معارض شديد بفرماييد"

چيزي نگفت يا چيزي نداشت كه بگويد . او هم از همان گله بود . 1400 سال بود اين گله دنباله روي تفكر بني اميه بود . تفكري كه عربيتش از اسلاميتش قوي تر است . مي خواهند همه را عرب كنند . وقتي هم قبول كردي مي شوي عجم . يعني زبان بريده . يا كسي كه بريده بريده حرف مي زند . چيزي مثل گاو . جايگاهت حداكثر در طبقه موالي است . يعني دنباله طوايف عرب . حتي اگر بانگ فصاحتت گوش فلك را پر كند . دم اگر زدي به جرم قرمطي گري يا رافضي و صوفي گري به دار مكافات كشيده مي شوي . به بازجو گفته بودم . براي استوار بيشتر توضيح دادم .

بازجو پرسيد:" پس اين مردم با شما چكار داشتند ؟" خنديدم . گفتم :"اين ها كه مردم نبودند . اين آدم ها را انگار از يك خياط خانه بيرون كشيده اند . با ريش هايي به اندازه يك كف دست . اين ها هم با ما كاري نداشتند. بر حسب فطرتشان عمل كردند . مگر نشنيده اي اگر مسلماني صداي مظلومي را بشنود و اهتمام نكند بويي از مسلماني نبرده است . يا حسين صداي مظلوميت ما بود . شاخه هاي گل نشانه صلح"

گفتم:" آقاي بازجو كسي كه گل را با سنگ بزند بايد در اصلش شك كرد." گفت:" چطور؟ " گفتم :" حديث موثق است كه مي گويد اين ها يا ولد زنا هستند يا ولد حيض . رحم مادرشان آلوده است" بازجو محكم توي گوشم كشيد . سرم چرخيد . صدا توي گوشم زنگ مي زد .
استوار پرسيد :"چقدر درس خوانده اي . خيلي خوب حرف مي زني" گفتم :" ليسانس دارم " گفت:"از كجا؟ " گفتم:"از معروف ترين دانشگاه ايران فارغ التحصيل شده ام " گفت:" بچه هايم دانشگاه آزاد درس مي خوانند . كمرم بريد از بس پول خرج كردم . هرچه گفتم درس بخوانيد تا من هم آخر خدمت نفسي بكشم نشد كه نشد " پرسيد:" يعني اين ها همه ليسانس دارند " گفتم :"چطور ؟"
گفت:"همه همين طوري حرف مي زنند . گفتم ليسانس ندارند ولي همه از دانشگاه آمده اند . دانشگاه عشق ، آزادي و برابري." بازجو پرسيد:" كجا دستگير شدي ؟"
.
روي صندلي ايستگاه اتوبوس نشسته بودم كه موتور سوارها آمدند . اول با دست بند پلاستيكي دستم را از پشت بستند . بعد داخل ماشين كردند . توي راه هم تعداد ديگري را گرفتند . حاج آقا پرسيد:" اسلحه ها را كجا برديد ؟ " بچه هاي ساختمان تا ساعت 30/9 شب استقامت كردند .علي مي گفت " سنگ كه تمام شد سيب زميني ها را پرتاب مي كرديم . اگر سنگ بود ساختمان محال بود به اين زودي سقوط كند . زن و بچه ها در مضيقه بودند . حال زخمي ها هم خراب بود . مشورت شد تسليم شديم . همه پايين آمدند . لباس شخصي ها داخل حياط شدند. عده اي هم روي پشت بام را گرفته بودند.

داخل ساختمان را به گاز بسته بودند . مجبور شديم پتوها را آتش بزنيم . همه جا آتش بود . زن ها و بچه ها را بيخ ديوار جا داديم . مردها جلو ايستاده بودند . آتش از پنجره ها داخل مي شد . لباس شخصي ها روي آتش بنزين مي ريختند. عده اي هم از پشت شعله ها سنگ پرت مي كردند . 30 دقيقه طول كشيد تا مامورها برسند . آنهم فقط دو نفر. بعدها يكي از مامور ها گفت نمي گذاشتند وارد شويم . مي خواستند همه را زنده زنده بسوزانند" . صداي خنده بچه ها بلند شد . داشتن به رضا مي خنديدند . رضا از تيمارستان مي گفت .

حسين گفت:" معلوم نيست چه بلايي سر ماشين ها آوردند . " علي گفت:" وقتي روي پشت بام بودم ديدم كه همه را آتش زدند ." حسين گفت:" نه !؟" گفت :"به خدا جدي مي گويم . مخصوصاً آن پاترول چهار در خوشگل را " حسين گفت:" خوب ! مشگي رينگ اسپرت بود . تا رينگ سوخت . حسين گفت بر پدرشان لعنت مال من بود . " همه خنديدند.

از صبح همه خانه هاي اطراف را خالي كرده بودند . تا فاصله 250 متري هيچ تنابنده اي از اهل محل نبود . اعلام كرده بودند اموال قيمتي و اسناد و ماشين ها را با خودشان ببرند . اگر كسي بماند خونش به گردن خودش است . گفته بودند ملحد جماعت به كسي رحم نمي كند . شده بوديم اسمائيليه حسن صبا . شده بوديم هرمزان توي قلعه سلاسل. ز صبح آب را هم قطع كردند . بعد از 17 سال خداوند درهاي بهشت را به روي بندگانش گشوده بود . اگر بميريد هم ركاب اصحاب رسول پاداش اخروي مي گيريد.شتاب كنيد مومنان.

مومنان شتاب مي كردند . ما ساعت 30/9 تسليم شديم . مامورها ساعت 10 رسيدند . درست 30/11 شب بود كه دستور تخليه رسيد . ريشوها همه چيز را غارت كردند . قالي ها ، تابلوها و نسخ خطي را . همان ساعت كه بچه ها خارج مي شدند با بولدوزر همه جا را صاف كردند . گودبرداري كه تمام شد آسفالت هم ريختند . تابلويي نصب شد: " مقر ملاحده كه به دستور علما اعلام كثر اله امثالهم تخريب گرديد ". نه از تاك نشان بود نه از تاك نشان .

در راه كه مي آمديم مظفري نگاهي به شهر كرد . گفت" ويران شود شهري كه مي و ميخانه و مطرب ندارد . 50 سال خاطره ام بر باد رفت" علي ادامه داد:"ساعت 30/11 تخليه شروع شد . لباس شخصي ها از دم در تا اتوبوس ها تونل مرگ درست كرده بودند . به محض ورود به تونل مامور باطوم اول را مي زد . بعد نوبت بقيه مي شد . از همه جا مي خوردند . بعضي ها پاچه هم مي گرفتند . يا سبيل ها را مي كشيدند . گروه اول كه رفت زن ها وبچه ها بودند . روسري ولباسشان را مومنان درست آيين پاره پاره كردند. اولين مردي كه وارد تونل شد وسط تونل افتاد . با تبر به دستش زدند . خون به لباس مومنان شترك مي كشيد . مامورها مرد را داخل اتوبوس بردند .ردي از خون روي زمين تا پاي اتوبوس كشيده شد .

تونل مرگ 50 متر بود ولي پنج دقيقه طول مي كشيد . پنج دقيقه لعنتي . انگولك را بعضي بيشتر علاقه داشتند . انتظاري هم نبود در شهر زن هاي صيغه اي ، بچه هاي اين چنيني بار مي آيد . تخليه كامل تا ساعت 30/2 طول كشيد . هيچ باز داشتگاهي خالي نبود . پادگان هاي نظامي هم پر شده بود . تا 7 صبح توي اتوبوس مانديم . آخر سر هم اينجا آوردند" . علي بغضش تركيد . ديگر حرف نزد . حاج آقا پرسيد:" چرا نمي گوييد كه مسلمان نيستيد تا در امان باشيد .اين همه كليمي و زرتشي هست . بودجه هم مي گيرند . نماينده هم دارند . يا از اين كشور برويد . پاسپورت هم مي دهيم . چرا شيعه را بد نام مي كنيد . "

شاه هم گفته بود هركسي ايراني است بايد به حزب بپيوندد . و گرنه بايد كشور را ترك كند . اين ها ايراني نيستند .

گفتم:" حاج آقا اهل كجا هستند " گفت :"اصفهان " گفتم:" آقاجان اصفهان كه از مراكز افتخار ماست ولايتي سني نشين بود . اين ملت با شمشير صوفيه صفوي شيعه شدند . حاج آقا ما هم شيعه ايم . منتها مثل شما نيستيم . چون مثل شما نيستيم نبايد وجود داشته باشيم . حاج آقا امروز فاشيست به هر شكلش مرده ، شما نعشش را زنده كرديد . "

استوار رفت تا اجازه دستشويي هاي بيرون را بگيرد . با مسئوليت خودش قبول كردند . گفتم:" استوار آسوده بخواب كسي اهل فرار نيست . ما نگهباني مي دهيم ." استوار با همقطارهايش مشورت كرد . ده نفر از بچه ها نگهباني را شروع كردند . قرار شد ساعت به ساعت پست ها را عوض كنند . وقتي سر وكله لباس شخصي ها پيدا شد استوار و بقيه را بيدار كنند .

باز جو فرم ديگري داد . گغت" بخوان و امضا كن . در آخر هم بنويس كه تعهد مي دهي بدون هماهنگي به اين شهر وارد نشوي ." گفتم :"ما ايراني هستيم . ايراني كه در كشورش پاسپورت نمي خواهد ." گفت :"خواهش مي كنم اين تعهد را حتمن امضا كن . هم كار ما راحت مي شود و هم كار شما . دستور اكيد آقايان علما است" .

صداي سوت آمد . بچه ها سريع دست به كار شدند . استوار و بقيه را بيدار كردند . لباس شخصي ها وارد شدند. يك نفر را آوردند . صورتش را پوشيده بود . شبيه حرامي ها بود . چند نفر را جدا كرد . لباس شخصي ها با خنده خارج شدند . بچه ها را هم با خودشان بردند .
بچه ها برگشتند سر پست ها . استوار پرسيد :"اين از شما بود . حتمن براي اين ها جاسوسي مي كرده . تف به شرفش "
گفتم:" استوار اين ها جنگ رواني است . مي خواهند ما را بشكنند . به همديگر بي اعتماد كنند . ما نيازي به جاسوس نداريم . هزاران سال است كه با اين عقايد زنده ايم . خلاف كار و خائن پنهان كاري مي كنند. "

كوفه آبستن حادثه بود . يزيد جنگ رواني درست كرد. ابن زياد با لباس سبز وارد كوفه شد . همه راه باز كردند. فكر كردند حسين است . به لباسي فريفته شدند . اين هميشه مشتي ظاهربين كم حوصله اند . مسلم كه به كوفه رسيد ، شهر پر شد از شايعه . مردم به هم بي اعتماد شدند . در اولين پناهگاه مسلم شهيد شد . حاج آقا گفت :"اين مردم مسلمان هستند . اهل روزه و عزاداري ." گفتم:" حاج آقا چه كسي حسين را شهيد كرد . " گفت :"يزيدي ها ."

گفتم :"آنها هم مسلمان بودند . نماز شب مي خواندند . شمر قاري قرآن بود . سپاه ابن سعد در راه دين شمشير مي زد . حسين بر امير المؤمنين يزيد خروج كرده بود . حسين را فتواي علما ، شهيد كرد حاج آقا . " شب زندانبانها با آرامش خوابيدند . بچه ها به نوبت پست ها را عوض مي كردند . همه جا آرام آرام بود . دلم تنگ شده بود . پالتو را روي صورتم كشيدم و گريه كردم . براي مظلوم گريه كردم. باورم به عاشورا عينيت بيشتري پيدا كرد .

وقتي مي آمديم به مظفري گفتم:" از مردن نمي ترسي؟" گفت:" بهش فكر هم نكرده ام . " گفتم:"بي پدر تو كه بازنشسته اي ، عمرت را هم كرده اي ، يك پايت لب گور است " گفتم:" فوت كنم با سر مي روي توي قبر. به بادي بندي ." خنديد . گفت:" تو چي مي ترسي ؟ "
گفتم :"نمي ترسم ولي دوست ندارم بميرم . "

توي جبهه كه بودم ، اسلحه ام گير زد . همه عقب كشيدند . حواسم نبود . تنها مانده بودم . عراقي ها به بالاي سرم رسيدند . خودم را داخل جنازه ها انداختم . احساسم مي گفت با مرگ هيچ فاصله اي ندارم . ديدم كه دارم مي روم ولي هيچي نفهميده ام . گفتم خدايا امان .
دوست دارم بچه هايم را خودم بزرگ كنم . شب ها آواز بخوانم . آنها را در ايراني خندان بچرخانم .

مظفري گفت:" پس براي چي هلك و هلك راه افتادي ؟ " پدر سال ها پيش مرده بود . مادر آلزايمر داشت . هميشه دستش پي چيزي بود . جاي دستش را گم كرده بود . به حاج آقا گفتم:"الحيات عقيدت والجاده" گفت:" سنديت ندارد . اين حرف مال كمونيست هاست ." گفتم :"هرچه هست حرف درستي است . حقيقت دارد . ما هم دنبال حرف حقيم ."

روز سوم همه چيز عادي شد . نگهبان ها تعويض پست را قبول نكردند . سرباز ها موبايل ها را پس دادند . حلاليت مي طلبيدند . غذا هم دادند. از همه عكس گرفتند . پرونده ها كامل شد. اكثريت آزاد شدند . فقط تعدادي را نگه داشتند . اتوبوس ها را كه رديف كردند بر اساس شهر زادگاه سوار شديم . دستور اكيد بود كه تا مقصد كسي پياده نشود . علي را نگه داشتند . تا رسيدم گفتند: " علي زنگ زده . گفته ما 121 نفريم . معلوم نيست كجا هستيم و چه بلايي مي خواهند سرمان بياورند". آن شب نخوابيدم . هنوز هم منتظر تماس علي هستم. نمي دانم چه بلايي سر آنها آمده .
.
آنها 121 نفر بودند.


http://www.maniha.com/a.rezaee.ordoogah.htm

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر